کنیز ماه روی و دو خلیفه عباسی
کنیز ماه روی و دو خلیفه عباسی
«هادی» خلیفه عباسی که برادر« #هارونالرشید » بود، نسبت به کنیزی به نام «غادر» عشق و علاقه فراوانی داشت.
آن کنیز بسیار زیبا و قشنگ بود و صدائی جذاب و دلربا داشت. اطلاعات ادبی را با ذوقی بس لطیف و دل انگیز به هم آمیخته بود. شبی این کنیز در کنار «هادی» نشسته و با زمزمه شیوایش او را سرمست کرده بود. دفعتاً افکاری بی سابقه به مغز خلیفه هجوم آورد و بی اختیار آثار حزن و پریشانی خاطر، بر چهره اش آشکار شد.
این حالت خلیفه از نظر «غادر» پوشیده نماند. علت افسردگی او را جویا شد. «هادی » گفت: «هم اکنون بر دلم گذشت که من خواهم مرد و بعد از مرگ من، برادرم «هارون» بر مقام خلافت تکیه خواهد زد توهمانطوری که با این جمال زیبا دل مرا در اختیار گرفته ای با او نیز همین کار را خواهی کرد.»
کنیز گفت: «خدا نکند بعد از شما زنده بمانم» و به دنبال این حرف هر چه با ناز و عشوه خواست که «هادی» را بر سر ذوق آورده و او را از این خیال منصرف کند ممکن نشد. خلیفه گفت: «این حرفها را نمی پذیرم. باید سوگند یاد کنی که بعد از من با هارون همنشین نشوی.» کنیز قسم خورد و پیمان محکمی بست که این کار را نکند. خلیفه سپس برادرش «هارون» را خواست و از او نیز عهد گرفت و وادار به قسم خوردنش نمود که پس از او با کنیز مورد علاقه او همبستر نشود.
یک ماه بیشتر نگذشت که «هادی» مرد و «هارون» خلیفه شد. روزی «هارون الرشید»، «غادر» را خواست و به او گفت: «باید از تو بهره مند شوم.»
ولی کنیز امتناع ورزید و گفت: «سوگندهایی را که خورده ایم چه می کنی؟»
«هارون» گفت: «من از طرف تو و خودم کفاره قسم ها را داده ام.»
پس «غادر» قبول کرد و خودش را در اختیار «هارون» گذاشت. پس از چندی «هارون » چنان شیفته «غادر» شد که ساعتی را بدون او بسر نمی برد.
شبی این کنیز سر در دامن «هارون» گذاشته و به خواب رفته بود.
ناگهان وحشت زده بیدار شد.هارون پرسید: «چه شده است که اینقدر ناراحت و وحشت زده شده ای؟»
او گفت: «هم اکنون برادرت هادی را در خواب دیدم. اشعاری خواند که مضمون آن اشعار این بود که: «بعد از در گذشت من پیمان را شکستی و با برادرم #هم_آغوش شدی. راست گفته هر که اسم تو را «غادر» (یعنی: خیانتکار) نهاده است.»
سپس گفت: «ای هارون! من می دانم که امشب به هادی ملحق خواهم شد.»
«هارون» برای تسلی او گفت: «خواب آشفته ای بوده و چیزی نیست.» ولی آنطورها که «هارون» فکر می کرد نبود. بلافاصله رعشه شدیدی اندام موزون کنیز را فرا گرفت و چنان به خود پیچید و مضطرب شد که صورت زیبا و چشمان سحر کننده اش در نظر «هارون» هول انگیز گردید.
«هارون» بی اختیار خود را عقب کشید و طولی نکشید که کنیز زیبا روی در پیش چشمان مشتاق «هارون» جان داد.
«هادی» خلیفه عباسی که برادر« #هارونالرشید » بود، نسبت به کنیزی به نام «غادر» عشق و علاقه فراوانی داشت.
آن کنیز بسیار زیبا و قشنگ بود و صدائی جذاب و دلربا داشت. اطلاعات ادبی را با ذوقی بس لطیف و دل انگیز به هم آمیخته بود. شبی این کنیز در کنار «هادی» نشسته و با زمزمه شیوایش او را سرمست کرده بود. دفعتاً افکاری بی سابقه به مغز خلیفه هجوم آورد و بی اختیار آثار حزن و پریشانی خاطر، بر چهره اش آشکار شد.
این حالت خلیفه از نظر «غادر» پوشیده نماند. علت افسردگی او را جویا شد. «هادی » گفت: «هم اکنون بر دلم گذشت که من خواهم مرد و بعد از مرگ من، برادرم «هارون» بر مقام خلافت تکیه خواهد زد توهمانطوری که با این جمال زیبا دل مرا در اختیار گرفته ای با او نیز همین کار را خواهی کرد.»
کنیز گفت: «خدا نکند بعد از شما زنده بمانم» و به دنبال این حرف هر چه با ناز و عشوه خواست که «هادی» را بر سر ذوق آورده و او را از این خیال منصرف کند ممکن نشد. خلیفه گفت: «این حرفها را نمی پذیرم. باید سوگند یاد کنی که بعد از من با هارون همنشین نشوی.» کنیز قسم خورد و پیمان محکمی بست که این کار را نکند. خلیفه سپس برادرش «هارون» را خواست و از او نیز عهد گرفت و وادار به قسم خوردنش نمود که پس از او با کنیز مورد علاقه او همبستر نشود.
یک ماه بیشتر نگذشت که «هادی» مرد و «هارون» خلیفه شد. روزی «هارون الرشید»، «غادر» را خواست و به او گفت: «باید از تو بهره مند شوم.»
ولی کنیز امتناع ورزید و گفت: «سوگندهایی را که خورده ایم چه می کنی؟»
«هارون» گفت: «من از طرف تو و خودم کفاره قسم ها را داده ام.»
پس «غادر» قبول کرد و خودش را در اختیار «هارون» گذاشت. پس از چندی «هارون » چنان شیفته «غادر» شد که ساعتی را بدون او بسر نمی برد.
شبی این کنیز سر در دامن «هارون» گذاشته و به خواب رفته بود.
ناگهان وحشت زده بیدار شد.هارون پرسید: «چه شده است که اینقدر ناراحت و وحشت زده شده ای؟»
او گفت: «هم اکنون برادرت هادی را در خواب دیدم. اشعاری خواند که مضمون آن اشعار این بود که: «بعد از در گذشت من پیمان را شکستی و با برادرم #هم_آغوش شدی. راست گفته هر که اسم تو را «غادر» (یعنی: خیانتکار) نهاده است.»
سپس گفت: «ای هارون! من می دانم که امشب به هادی ملحق خواهم شد.»
«هارون» برای تسلی او گفت: «خواب آشفته ای بوده و چیزی نیست.» ولی آنطورها که «هارون» فکر می کرد نبود. بلافاصله رعشه شدیدی اندام موزون کنیز را فرا گرفت و چنان به خود پیچید و مضطرب شد که صورت زیبا و چشمان سحر کننده اش در نظر «هارون» هول انگیز گردید.
«هارون» بی اختیار خود را عقب کشید و طولی نکشید که کنیز زیبا روی در پیش چشمان مشتاق «هارون» جان داد.
۶.۱k
۰۴ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.