نوشته کوتاه : واقعیت...
روزی روزگاری در روستایی قدیمی، خانواده خرگوش هایی بودند که هر روز از گرگ ها گریز بودند. گرگ ها در کمین آنها مینشستند و هر لحظه منتظر فرصتی مناسب بودند
نزدیک یه هفته بود که متوجه هیچ گرگی نشده بودند و خرگوش ها خوشحال و شاد زندگیشان را ادامه دادند و همانجا ماندند.
خرگوشی بود که دل مهربانی داشت و زود اعتماد بقیه را به دست میآورد.
روزی دیدند که گله گوسفند ها به محل آنها آمده بودند. آن خرگوش با خوشحالی نزدیک گوسفند ها شد و از آنها استقبال کرد و این شد که با یکی از گوسفند ها دوست شد.
دوستی آنها به قدری قشنگ و زیبا بود که هر دو گوسفند و خرگوش ها تماشایشان میکردند.
ولی روزی گوسفند به پیشش آمد و گفت که من عاشق تو شده ام
خرگوش گیج شده بود چون غیر ممکن بود ولی چون دلش را نشکند قبول کرد و با خوشحالی ادامه دادند
روز ها میگذشت تا اینکه روزی به خبر رساندند که گرگ ها حمله کردند. همه در آشوب و نگرانی به سر میبردند و دنبال راه فراری بودند. گوسفند به خرگوش پیشنهاد داد که باهم بروند. خرگوش هم قبول کردند و رفتند. دویدند و به یه دشت خلوت رسیدند. خرگوش آسوده بود ولی وقتی به گوسفند نگاه کرد، دیگر آن را ندید. به جای آن، گرگی سفید با چشمانی سرمه ای دید که در کمین خرگوش نشسته بود....
این داستان نشان دهنده ی اعتماد است. باید دانست که انسان باید با کسی مثل خودش باشد ولی نه با کسی که با او متفاوت است مثل خرگوش و گرگ. یه گرگ هرگز عاشق یک خرگوش نمیشود. یه گرگ عاشق یک گرگ، خرگوش عاشق یک خرگوش، روباه هم عاشق یک روباه...
با احترام تقدیم به:
@dl_nazanin
نزدیک یه هفته بود که متوجه هیچ گرگی نشده بودند و خرگوش ها خوشحال و شاد زندگیشان را ادامه دادند و همانجا ماندند.
خرگوشی بود که دل مهربانی داشت و زود اعتماد بقیه را به دست میآورد.
روزی دیدند که گله گوسفند ها به محل آنها آمده بودند. آن خرگوش با خوشحالی نزدیک گوسفند ها شد و از آنها استقبال کرد و این شد که با یکی از گوسفند ها دوست شد.
دوستی آنها به قدری قشنگ و زیبا بود که هر دو گوسفند و خرگوش ها تماشایشان میکردند.
ولی روزی گوسفند به پیشش آمد و گفت که من عاشق تو شده ام
خرگوش گیج شده بود چون غیر ممکن بود ولی چون دلش را نشکند قبول کرد و با خوشحالی ادامه دادند
روز ها میگذشت تا اینکه روزی به خبر رساندند که گرگ ها حمله کردند. همه در آشوب و نگرانی به سر میبردند و دنبال راه فراری بودند. گوسفند به خرگوش پیشنهاد داد که باهم بروند. خرگوش هم قبول کردند و رفتند. دویدند و به یه دشت خلوت رسیدند. خرگوش آسوده بود ولی وقتی به گوسفند نگاه کرد، دیگر آن را ندید. به جای آن، گرگی سفید با چشمانی سرمه ای دید که در کمین خرگوش نشسته بود....
این داستان نشان دهنده ی اعتماد است. باید دانست که انسان باید با کسی مثل خودش باشد ولی نه با کسی که با او متفاوت است مثل خرگوش و گرگ. یه گرگ هرگز عاشق یک خرگوش نمیشود. یه گرگ عاشق یک گرگ، خرگوش عاشق یک خرگوش، روباه هم عاشق یک روباه...
با احترام تقدیم به:
@dl_nazanin
- ۱.۱k
- ۰۱ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط