چپتر آغاز یک رویا

چپتر ۷ _ آغاز یک رویا
سال های دانشگاه مثل یک فیلم سریع از مقابل چشمانشان گذشت.
لیندا و آدرین حالا فقط دو دانشجو نبودند؛ آن ها یک زوج فکری بودند...
دو ذهن که برای کامل کردن هم ساخته شده بودند.
استادها همیشه می گفتند:
«وقتی این دوتا کنار هم کار می کنم، انگار یک مغز واحد پشت پروژه هاست.»
و حق داشتند.
هر پروژه، هر تحقیق، هر چالش__ آن ها شانه به شانه جلو می رفتند.
و در همین مسیر فکری بود که عشقمان عمیق تر شد؛ نه ناگهانی، نه شعله وار...
بلکه مثل نوری آرام که هرروز کمی روشن تر می شود.
وقتی فارغ التحصیل شدند، هیچ کدام دنبال کارهای معمولی نرفتند.
آن ها یک رویا داشتند.
رویایی بزرگ، جسورانه، و خطرناک:
خلق موجود جدید.
موجودی که مرز میان انسان، حیوان و ماشین را بشکند.
ترکیبی از ژنتیک، مهندسی و خلاقیتی که فقط از ذهن دو عاشق زخم خورده بیرون می آمد.
برای بقیه شاید یک پروژه احمقانه بود.
اما برای آنها؟
یک معنای عمیق داشت__
ساختن چیزی که اینبار کسی نتواند بدزدد.
ماه ها باهم پول جمع کردند و بالاخره یک آزمایشگاه کوچک در دل جنگل خریدند، چهارتا دستگاه دست ساز، سیم های به هم ریخته، بوی لحیم و کاغذهای پر از فرمول...
و شب هایی که تا سپیده به بحث و طراحی می گذشت.
در همین سال ها، زندگی هدیه بزرگتری به آنها داد.
دختری کوچک.
با چشمانی آبی درخشان و خنده ای که خانه کوچکشان را گرم تر می کرد.
نامش را باربارا گذاشتند.
وقتی لیندا برای اولین بار او را در آغوش گرفت، حس کرد تمام زخم هایی که سال ها با خود حمل کرده بود، برای اولین بار کمی آرام شدند.
آدرین کنار تخت ایستاده است و زیر لب گفت:
_«این... بهترین چیزیه که تونستیم بسازیم.»
باربارا میان کتاب ها و دستگاه ها بزرگ شد.
گاهی روی میز نقاشی می کشید، گاهی وسط بحث های علمی والدینش می پرید و سوال های عجیب می پرسید.
دنیای کودکی اش با دنیای پژوهش های خطرناک والدینش گره خورده بود__
و شاید همین، سرنوشت آینده اش را از همان کودکی رقم زد.
تحقیقات پیش می رفت.
نتایج آنقدر متفاوت و نوآورانه بود که دیر یا زود باید توجه کسی را جلب می کردند...
و کردند.
یک شب، هنگامی که آدرین نتایج جدید آزمایش را بررسی می کرد و لیندا داشت باربارا را می خواباند،
ایمیلی بی نام در صندوقشان ظاهر شد.
فقط یک جمله داشت:
«پیشرفت تان قابل توجه است. سازمان تار شما را می بیند.»
لیندا انگار یه زد.
آدرین هم همینطور.
در ادامه ایمیل فقط یک علامت بود:
یک مار تاریک که دور یک چشم پیچیده بود.
نامی که سال ها فقط در شایعات بود...
نامی که هیچ کس با صدای بلند نمی گفت.
سازمان تار.
و همان لحظه، لیندا فهمید:
رویایشان به حل شدن در نور نزدیک بود...
اما سایه ها زودتر به سراغشان آمدند.
و این تازه شروع کابوس بود.
ادامه دارد...
دیدگاه ها (۰)

چپتر ۶ _ انتخابماه ها نقشه ریخته بودند.کاغذها، فایل ها، اسنا...

چپتر ۵ _ نقشهاوایل دانشگاه، لیندا خودش را مثل یک سایه نگه می...

أكسفورد السعودية للطيران جزء اولین قراردادهایی بود که در سال...

أكسفورد السعودية للطيران جزء اولین قراردادهایی بود که در سال...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط