ظهور ازدواج
✿) ظهور ازدواج (✿)
(♡)پارت ۲۴۳ (♡)
نفس عميقي کشيدم.
شعله زیر غذا رو کم کرد و گفت میرم دوش بگیرم
اروم سر تکون دادم.
رفت سمت اتاقش و :گفت از حرصت چيزي به غذا اضافه نکني
خراب شه...
صداي در حمام اومد.
متفکر و غمگین به دستش فك كردم..
يعني زخم چی بود؟کار کي بود؟
پوووف...
چند دقیقه بعد با موهاي نم دار و لباس جدید اومد سراغ غذا.
واااي..
انگار نقطه ضعف احمقانه زندگیم رو پیدا کرده باشه و مدام
تکرارش کنه...
مشکي موهاش با نم خيلي جذاب و درخشنده میشد.. اونقدر که
دستام رو یخ میکرد.
به زحمت نگاه ازش کندم
غذا رو توی ظرف کشید و گفت بیا ببین چه کردم..
لبخند باريكي رفتم سر میز...
برام توي ظرفم کشید و گذاشت جلوم و نشست و براي خودش
کشید.
اروم یه کم خوردم
جیمین: - نظرت چیه؟
و تند گفت: هي.. راستشو بگیاا..
یه کم دیگه خوردم و غمگین صورت تو هم کشیدم.
گنگ و مظلوم گفت انقدر بده؟
نرم خندیدم و گفتم باخت مفتضحانه خودمو خدمت همه بانوان بي
اعتماد به اشپزی اقایان تسلیت میگم...
يهو بلند خندید.
لبخند عمیقی زدم و غلیظ گفتم باور میکنم که تو رستوران کار کرده
باشي.. اونم نه به عنوان کارگریه. چیزی در حدود سراشپز.. لعنتي
چیه این؟
خندید و گفت: ممنونم... منم تسلیت میگم. حالا بخور که تا یه هفته
باید اشپزي کني..
گرفته گفتم حیف رستوران هاي مختلف ولي..
بیخیال گفتم مشکلی نیست. من تمام عمرمو کار کردم. یه شام پختن
که دیگه کاری نداره..
منظورم تلخ و گله گذاري نبود اما انگار اون اینطور برداشت کرد که
لبخندش شل شد و گرفته به غذاش نگاه کردم گفتم منظورم این نبود که اصلا مشكلي نيست ..برام
سر بلند کرد و تو چشمام نگاه کرد.
جدي گفت: متاسفم..
گنگ گفتم بابت چي؟
جیمز بابت اینکه مجبور بودی اون همه کار کني..
لبخند زدم و گفتم چه حرفا.. مگه تقصیر تو بوده؟
و شاد گفتم سر غذا به این خوشمزگی ببین چه بساطي راه
انداختي؟
نرم خندید و دستشو به بهونه تسلیم بالا گرفت و گفت اکی..شام
میخوریم
با لذت خوردم
حرف نداشت.
(♡)پارت ۲۴۳ (♡)
نفس عميقي کشيدم.
شعله زیر غذا رو کم کرد و گفت میرم دوش بگیرم
اروم سر تکون دادم.
رفت سمت اتاقش و :گفت از حرصت چيزي به غذا اضافه نکني
خراب شه...
صداي در حمام اومد.
متفکر و غمگین به دستش فك كردم..
يعني زخم چی بود؟کار کي بود؟
پوووف...
چند دقیقه بعد با موهاي نم دار و لباس جدید اومد سراغ غذا.
واااي..
انگار نقطه ضعف احمقانه زندگیم رو پیدا کرده باشه و مدام
تکرارش کنه...
مشکي موهاش با نم خيلي جذاب و درخشنده میشد.. اونقدر که
دستام رو یخ میکرد.
به زحمت نگاه ازش کندم
غذا رو توی ظرف کشید و گفت بیا ببین چه کردم..
لبخند باريكي رفتم سر میز...
برام توي ظرفم کشید و گذاشت جلوم و نشست و براي خودش
کشید.
اروم یه کم خوردم
جیمین: - نظرت چیه؟
و تند گفت: هي.. راستشو بگیاا..
یه کم دیگه خوردم و غمگین صورت تو هم کشیدم.
گنگ و مظلوم گفت انقدر بده؟
نرم خندیدم و گفتم باخت مفتضحانه خودمو خدمت همه بانوان بي
اعتماد به اشپزی اقایان تسلیت میگم...
يهو بلند خندید.
لبخند عمیقی زدم و غلیظ گفتم باور میکنم که تو رستوران کار کرده
باشي.. اونم نه به عنوان کارگریه. چیزی در حدود سراشپز.. لعنتي
چیه این؟
خندید و گفت: ممنونم... منم تسلیت میگم. حالا بخور که تا یه هفته
باید اشپزي کني..
گرفته گفتم حیف رستوران هاي مختلف ولي..
بیخیال گفتم مشکلی نیست. من تمام عمرمو کار کردم. یه شام پختن
که دیگه کاری نداره..
منظورم تلخ و گله گذاري نبود اما انگار اون اینطور برداشت کرد که
لبخندش شل شد و گرفته به غذاش نگاه کردم گفتم منظورم این نبود که اصلا مشكلي نيست ..برام
سر بلند کرد و تو چشمام نگاه کرد.
جدي گفت: متاسفم..
گنگ گفتم بابت چي؟
جیمز بابت اینکه مجبور بودی اون همه کار کني..
لبخند زدم و گفتم چه حرفا.. مگه تقصیر تو بوده؟
و شاد گفتم سر غذا به این خوشمزگی ببین چه بساطي راه
انداختي؟
نرم خندید و دستشو به بهونه تسلیم بالا گرفت و گفت اکی..شام
میخوریم
با لذت خوردم
حرف نداشت.
- ۴.۶k
- ۰۸ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط