صدقه سر آن مرد، از زیارت ماهی یکبارِ شاه عبدالعظیم و سالی
صدقه سر آن مرد، از زیارت ماهی یکبارِ شاه عبدالعظیم و سالی یکبار مشهد، رسیدند به سفرهای آخر هفته ی شمال و سالی چندبار دبی و آنتالیا و جاهایی که...! بماند.
کاری به این ندارم که از موتور گازی و کفن دو تیکه رسیدند به جت اسکی و دید زدن مایوهای دو تیکه، آن هم در سواحل مدیترانه و جزایر استوایی، از این متحیرم که با این همه مُهرهای عوضی که در صفحات پاسپورتشان نقش بسته بود، چطور و با چه رویی برای مادر چاوز غیرتی میشدند.
کار آفتاب داغ سواحل قناری بود یا اثر معجون های آنچنانی، مهم نیست، مهم این است که در حال آفتاب گرفتن با بدن عریان و کرم مالیده، جو امر به معروف گرفتشان و یاد پیراهن سفید آن مرد افتادند. یادم باشد بپرسم هنوز پیراهن سیاه اهدایی این جماعت در موزه هدایا هست یا نه، اگر هست این روزها بدجوری به آن احتیاج پیدا کرده اند، برای شان بازپس بفرستیم.
میخواهم از اینها گذر کنم، اما واقعا سخت بود که ببینی یک نفر، یک تنه، مظلومانه و به تنهایی، دارد جور یک عده مفت خور را می کشد و بی پشتوانه در حیات خلوت دشمن، جهنم به پا میکند، اما در عوض، فلانی ها، مغز ملت را مثل آن معجون های استوایی مُک می زدند و از توهم مدیریت دنیا گلایه می کردند! حالا آن شیخِ کُند ذهنِ مفتون این حرفها را میزد، میگفتی اثر پول های شهرام خان است، اینها چه مرگشان شده بود!
چطور می شود اینقدر گیج بود که تفاوت مابین جنگیدن در عراق و سوریه و فلسطین و لبنان و یمن و بحرین و افغانستان و پاکستان را با بر هم زدن تعادل دشمن در ونزوئلا و آرژانتین و اکوادور و بولیوی و کوبا و کف خیابان های نیویورک و اروپا و ... متوجه نشد.
نمیدانم اصلا ملتفت هستند که از ایجاد جرقه بیداری در اذهان مسخ شدگان غرب، که به اغتشاش در خیابان های نیویورک و اتحادیه اروپا منجر شد و در قواره جنبش عدالت طلب 99% تبلور یافت، به جایی رسیده ایم که حالا برای عدم ورود جاسوسان غربی به مخفی ترین سایت های کشور، باید وعده ی نسیه سرب داغ بدهیم!
دنیای کوچکی است. وقتی تو قدر کسی را ندانی که با طرح چند سوال و ایجاد چالش، دشمن خونخوارت را به خواری و فلاکت انداخته، به گونه ای برایت هولوکاست حقیقی را راه می اندازند که حتی در مخیله ات هم نگنجد. حالا باید لولو خُرخُره عمو سام را که مثل زنبور دور خانه ات می چرخد دفع کنی و البته که از ردیف بودجه های جنگ نرم و مبارزه فرهنگی دیگر خبری نیست. هست؟!
چطور می شود اینقدر عقیم بود که نفهمید وقتی جنبش عدم تعهد با آن عظمت، با حضور آن همه عضو دائم و ناظر، می آید و در پایتخت کشورت برگزار می شود، یعنی در جنگ پارادیم ها، این تویی که حالا دست برتر را داری. این تویی که داری دنیا را مدیریت میکنی. این تویی که قدرت های پوشالی را به انزوا کشانده ای. و البته این ها مهم نبود، مهم سکه و دلار بود. برنامه فضایی و موشکی و هسته ای و نانو تکنولوژی و بایو تکنولوژی، زیست فن آوری و ...چه اهمیتی داشت، مهم قیمت گوجه و سیب زمینی و برخی میوه های فصلی بود، همان هایی که آن روز سه کیلو فلان مقدار می خریدند و حالا نیم کیلو و ربع کیلو فلان مقدار!
یعنی وقتی به یاد شب نخوابی های برخی در صف های طویل ماکارونی و پودر تاید می افتم، خیلی از گیج شدن بعضی ها در فهمیدن تفاوت لغات فرعی و انحرافی، تعجب نمی کنم.
پول زیادی و سر بی دغدغه، بهانه میزاید. ماشین های دهه پنجاه و شصت شان شده بود اُتل های خارجی و آنچنانی، برای ما سهام بازی شده بودند، وقتی هم میگفتی چه خبر از بازار؟! میگفتند: خراب! افتضاح! لعنت بر ...! ای تُف...! وقتی میگفتی از تالار شیشه ای چه خبر؟! میگفتند: همه ش حُبابه! سقوط! افتضاح! حالا بخورند! نوش جانشان! این روزها گویا سراب جایگزین حباب شده!
بگذارید اندکی رُک با این جماعت پر ادعا صحبت کنم. مشکل عوض شدن نبود، عوضی شدن بود.
بُن را نردبان دیدند. دوباره یابوی توهم برشان داشت و بردشان به ایستگاه مهندسی و اداره کشور. به خیالشان خواستند از شر نردبان خلاص شوند، نفهمیدند که بن بریدند و لگد زدند به بختشان.
آنها می گفتند جریان انحرافی. اینها هم می گفتند جریان انحرافی.
فلانی آن تهمت را می زد و آن بی حساب را میگفت، ملالی نبود، ما گفته بودیم که از چپ و راست آنها منحرفیم. راستش را بخواهید این را هم ما نگفته بودیم، امام مان گفته بود. جانشینیش هم گفته بود. منتهی اینکه چه شد اینها به ما گفتند انحرافی، خیلی جای سوال داشت. نگو داستان جای دیگری رقم خورده بود. رفته بودند توی تیم اشراف. ما هم این وسط دنبال نخود سیاه و نقطه ثقل اشتراک نظر این دو طیف به ظاهر متضاد می گشتیم. نگو خر شیطان کار خودش را کرده و ما غافلیم.
بن را بریدند، انقلاب را هم به ریل قبلی خودش بازگرداندند، حالا هم دیگر رویشان نمی شود بگویند جریان انحرافی چه شد و کجا
کاری به این ندارم که از موتور گازی و کفن دو تیکه رسیدند به جت اسکی و دید زدن مایوهای دو تیکه، آن هم در سواحل مدیترانه و جزایر استوایی، از این متحیرم که با این همه مُهرهای عوضی که در صفحات پاسپورتشان نقش بسته بود، چطور و با چه رویی برای مادر چاوز غیرتی میشدند.
کار آفتاب داغ سواحل قناری بود یا اثر معجون های آنچنانی، مهم نیست، مهم این است که در حال آفتاب گرفتن با بدن عریان و کرم مالیده، جو امر به معروف گرفتشان و یاد پیراهن سفید آن مرد افتادند. یادم باشد بپرسم هنوز پیراهن سیاه اهدایی این جماعت در موزه هدایا هست یا نه، اگر هست این روزها بدجوری به آن احتیاج پیدا کرده اند، برای شان بازپس بفرستیم.
میخواهم از اینها گذر کنم، اما واقعا سخت بود که ببینی یک نفر، یک تنه، مظلومانه و به تنهایی، دارد جور یک عده مفت خور را می کشد و بی پشتوانه در حیات خلوت دشمن، جهنم به پا میکند، اما در عوض، فلانی ها، مغز ملت را مثل آن معجون های استوایی مُک می زدند و از توهم مدیریت دنیا گلایه می کردند! حالا آن شیخِ کُند ذهنِ مفتون این حرفها را میزد، میگفتی اثر پول های شهرام خان است، اینها چه مرگشان شده بود!
چطور می شود اینقدر گیج بود که تفاوت مابین جنگیدن در عراق و سوریه و فلسطین و لبنان و یمن و بحرین و افغانستان و پاکستان را با بر هم زدن تعادل دشمن در ونزوئلا و آرژانتین و اکوادور و بولیوی و کوبا و کف خیابان های نیویورک و اروپا و ... متوجه نشد.
نمیدانم اصلا ملتفت هستند که از ایجاد جرقه بیداری در اذهان مسخ شدگان غرب، که به اغتشاش در خیابان های نیویورک و اتحادیه اروپا منجر شد و در قواره جنبش عدالت طلب 99% تبلور یافت، به جایی رسیده ایم که حالا برای عدم ورود جاسوسان غربی به مخفی ترین سایت های کشور، باید وعده ی نسیه سرب داغ بدهیم!
دنیای کوچکی است. وقتی تو قدر کسی را ندانی که با طرح چند سوال و ایجاد چالش، دشمن خونخوارت را به خواری و فلاکت انداخته، به گونه ای برایت هولوکاست حقیقی را راه می اندازند که حتی در مخیله ات هم نگنجد. حالا باید لولو خُرخُره عمو سام را که مثل زنبور دور خانه ات می چرخد دفع کنی و البته که از ردیف بودجه های جنگ نرم و مبارزه فرهنگی دیگر خبری نیست. هست؟!
چطور می شود اینقدر عقیم بود که نفهمید وقتی جنبش عدم تعهد با آن عظمت، با حضور آن همه عضو دائم و ناظر، می آید و در پایتخت کشورت برگزار می شود، یعنی در جنگ پارادیم ها، این تویی که حالا دست برتر را داری. این تویی که داری دنیا را مدیریت میکنی. این تویی که قدرت های پوشالی را به انزوا کشانده ای. و البته این ها مهم نبود، مهم سکه و دلار بود. برنامه فضایی و موشکی و هسته ای و نانو تکنولوژی و بایو تکنولوژی، زیست فن آوری و ...چه اهمیتی داشت، مهم قیمت گوجه و سیب زمینی و برخی میوه های فصلی بود، همان هایی که آن روز سه کیلو فلان مقدار می خریدند و حالا نیم کیلو و ربع کیلو فلان مقدار!
یعنی وقتی به یاد شب نخوابی های برخی در صف های طویل ماکارونی و پودر تاید می افتم، خیلی از گیج شدن بعضی ها در فهمیدن تفاوت لغات فرعی و انحرافی، تعجب نمی کنم.
پول زیادی و سر بی دغدغه، بهانه میزاید. ماشین های دهه پنجاه و شصت شان شده بود اُتل های خارجی و آنچنانی، برای ما سهام بازی شده بودند، وقتی هم میگفتی چه خبر از بازار؟! میگفتند: خراب! افتضاح! لعنت بر ...! ای تُف...! وقتی میگفتی از تالار شیشه ای چه خبر؟! میگفتند: همه ش حُبابه! سقوط! افتضاح! حالا بخورند! نوش جانشان! این روزها گویا سراب جایگزین حباب شده!
بگذارید اندکی رُک با این جماعت پر ادعا صحبت کنم. مشکل عوض شدن نبود، عوضی شدن بود.
بُن را نردبان دیدند. دوباره یابوی توهم برشان داشت و بردشان به ایستگاه مهندسی و اداره کشور. به خیالشان خواستند از شر نردبان خلاص شوند، نفهمیدند که بن بریدند و لگد زدند به بختشان.
آنها می گفتند جریان انحرافی. اینها هم می گفتند جریان انحرافی.
فلانی آن تهمت را می زد و آن بی حساب را میگفت، ملالی نبود، ما گفته بودیم که از چپ و راست آنها منحرفیم. راستش را بخواهید این را هم ما نگفته بودیم، امام مان گفته بود. جانشینیش هم گفته بود. منتهی اینکه چه شد اینها به ما گفتند انحرافی، خیلی جای سوال داشت. نگو داستان جای دیگری رقم خورده بود. رفته بودند توی تیم اشراف. ما هم این وسط دنبال نخود سیاه و نقطه ثقل اشتراک نظر این دو طیف به ظاهر متضاد می گشتیم. نگو خر شیطان کار خودش را کرده و ما غافلیم.
بن را بریدند، انقلاب را هم به ریل قبلی خودش بازگرداندند، حالا هم دیگر رویشان نمی شود بگویند جریان انحرافی چه شد و کجا
۵.۶k
۲۱ مرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.