اسم عشق خوب یا بد
اسم عشق خوب یا بد
پارت ۲۰
[ویو آنالی]
چرا همچین سوالی پرسید ؟ چی جواب بدم ؟
دستام تو هم قفل کردم... نمی دونستم چی بگم
با لحن تند تر دوباره تکرار کرد گفت
جونگ کوک: چرا خودکشی کردی ؟
دستش محکم کوبید روی میز...چشمام برای لحظه ای از ترس بستم
و سریع دوباره باز کردم چشمام
آنالی: خب راستش ..خودکشی نبود...تیر اسلحه به شکمم خورد...
خواستم ادامه حرفم بزنم که یهو بلند شد نزدیک شد
و یکم از بافتی که تنم بود بالا زد و به شکمم نگاه کرد. سریع عقب رفتم
و بافت پایین دادم
جونگ کوک: چطور تیر خوردی ؟ خودت کردی ؟
آنالی: من همیشه تمام مهمونی مافیا مجبورم با داداشم برم... وقتی اونجا دعوا شد...یکی از مافیا ها برای که داداشم اذیت کنه به من تیر زد...برای که پلیس بویی نبره گفتن خودکشی بوده
عصبی رفت روی کاناپه داخل اتاق لش کرد
چش این...من بدبخت صدمه دیدم
جونگ کوک: کدومشون بهت شلیک کرد ؟ ( داد)
آنالی: کیم هیونگ دشمن داداشم....
با ترس جلوش ایستاده بودم.. نمی دونستم چی بگم چی کار کنم.. فقط بهش
نگاه می کردم
جونگ کوک: برو اتاقت
سریع از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق رفتم
وارد اتاق شدم..
وای دوباره نجات پیدا کردم....
در به صدا در اومد....وارد اتاق شدم خدمتکار بود
مینجو: خانم...چیزی نمی خواید براتون بیارم...
لبخندی زدم نگاهش کردم گفتم:
آنالی: نه عزیزم...آخر شب برو استراحت کن... حتماً خسته ای
تعظیم کرد گفت
مینجو: شب خوش خانم... خیلی ممنون
و از اتاق خارج شد.
پارت ۲۰
[ویو آنالی]
چرا همچین سوالی پرسید ؟ چی جواب بدم ؟
دستام تو هم قفل کردم... نمی دونستم چی بگم
با لحن تند تر دوباره تکرار کرد گفت
جونگ کوک: چرا خودکشی کردی ؟
دستش محکم کوبید روی میز...چشمام برای لحظه ای از ترس بستم
و سریع دوباره باز کردم چشمام
آنالی: خب راستش ..خودکشی نبود...تیر اسلحه به شکمم خورد...
خواستم ادامه حرفم بزنم که یهو بلند شد نزدیک شد
و یکم از بافتی که تنم بود بالا زد و به شکمم نگاه کرد. سریع عقب رفتم
و بافت پایین دادم
جونگ کوک: چطور تیر خوردی ؟ خودت کردی ؟
آنالی: من همیشه تمام مهمونی مافیا مجبورم با داداشم برم... وقتی اونجا دعوا شد...یکی از مافیا ها برای که داداشم اذیت کنه به من تیر زد...برای که پلیس بویی نبره گفتن خودکشی بوده
عصبی رفت روی کاناپه داخل اتاق لش کرد
چش این...من بدبخت صدمه دیدم
جونگ کوک: کدومشون بهت شلیک کرد ؟ ( داد)
آنالی: کیم هیونگ دشمن داداشم....
با ترس جلوش ایستاده بودم.. نمی دونستم چی بگم چی کار کنم.. فقط بهش
نگاه می کردم
جونگ کوک: برو اتاقت
سریع از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق رفتم
وارد اتاق شدم..
وای دوباره نجات پیدا کردم....
در به صدا در اومد....وارد اتاق شدم خدمتکار بود
مینجو: خانم...چیزی نمی خواید براتون بیارم...
لبخندی زدم نگاهش کردم گفتم:
آنالی: نه عزیزم...آخر شب برو استراحت کن... حتماً خسته ای
تعظیم کرد گفت
مینجو: شب خوش خانم... خیلی ممنون
و از اتاق خارج شد.
- ۱۴.۲k
- ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط