Mar 24, 2020
مرضیه هاشمی که برای دیدن برادر بیمارش به آمریکا رفته توسط پلیس فدرال دستگیر شد." این رو احتمالا از اخبار شنیده بودین. حالا یکسال و چند ماه از اون ماجرا میگذره. اون برادر اسمش مارتین بود. پسر کوچک خانواده فرانکلین. آرزو داشتم یه بار دیگه ببینمش. ولی دیر شد... این عکس آخرین دیدارمونه. مال سال پیش که با سه تا از برادرام و خانواده هاشون دور هم جمع شده بودیم. اولین بار بود که نوه هامون همدیگه رو میدیدن! دوست داشتم مارتین رو قبل از شیمی درمانی و رنگ پریدگی ببینن. ولی دیر شده بود…
مارتین برادر کوچک بود ولی خیلی هوای همه رو داشت. وقتی من اومدم ایران و بقیه برادرام رفتن ایالت های مختلف، مارتین و خواهرم خدا بیامرز موندن لوییزیانا نزدیک مادر و پدرم. بعد از فوت اونها، مارتین یه تیکه از خونه رو بازسازی کرد و همونجا تو خونه پدری موند. خونه ای که بابام خودش طراحی کرده بود و ساخته بود. و پارسال همونجا دور هم جمع شدیم.
با خانواده هماهنگ کرده بودم که شش ماه بعد باز دور هم جمع بشیم. ولی قسمت چیز دیگه بود. من زندانی شدم و بعد برگشتم ایران و مارتین... و باز هم دیر شد... مارتین مسلمون نبود. ولی به خدا معتقد بود. و به خانواده. از سرطان خسته بود. درد میکشید. ولی دوست داشت بیشتر بمونه بالاسر خانواده اش. لحظه های آخر محکم دست دختر بزرگش رو گرفته بود. اریکا هم بهش گفته بود، بابا راحت برو. ما مراقب خودمون هستیم. و مارتین رفته بود.
اون عکس آخر رو میبینین؟ سه نفر ازش کم شدن. مادر و پدر و مارتین. نمیدونم نفر بعدیمون کیه و کی میره و فقط امیدوارم حسرت ندیدنش به دل بقیه نمونه. میدونم غم مارتین سنگین تر هم میشد، اگه اون برنامه آخر رو نداشتیم و اون خاطره های آخر رو نساخته بودیم.
الان تو خونه ایم. برای حفظ سلامت خودمون و دیگران از کرونا. ولی انشاءالله این مساله هم تموم میشه. و بدوبدو های کار و زندگی دوباره شروع میشه. و اون موقع شاید یادمون بره، آدمهایی رو که باید خیلی بیش ازین بهشون برسیم. پس یه ماژیک دائمی بردارین بنویسین رو یخچال، یا قاب کنید بزنید به دیوار: که یادمون باشه، مهم ترین آدمهای زندگیمونو. که خیلی خیلی زود دیر میشه... #فاتحه
#زود_دیر_میشود
#اول_خانواده
#عیدی_اموات_یادمون_نره
#سبک_زندگی_اسلامی
مارتین برادر کوچک بود ولی خیلی هوای همه رو داشت. وقتی من اومدم ایران و بقیه برادرام رفتن ایالت های مختلف، مارتین و خواهرم خدا بیامرز موندن لوییزیانا نزدیک مادر و پدرم. بعد از فوت اونها، مارتین یه تیکه از خونه رو بازسازی کرد و همونجا تو خونه پدری موند. خونه ای که بابام خودش طراحی کرده بود و ساخته بود. و پارسال همونجا دور هم جمع شدیم.
با خانواده هماهنگ کرده بودم که شش ماه بعد باز دور هم جمع بشیم. ولی قسمت چیز دیگه بود. من زندانی شدم و بعد برگشتم ایران و مارتین... و باز هم دیر شد... مارتین مسلمون نبود. ولی به خدا معتقد بود. و به خانواده. از سرطان خسته بود. درد میکشید. ولی دوست داشت بیشتر بمونه بالاسر خانواده اش. لحظه های آخر محکم دست دختر بزرگش رو گرفته بود. اریکا هم بهش گفته بود، بابا راحت برو. ما مراقب خودمون هستیم. و مارتین رفته بود.
اون عکس آخر رو میبینین؟ سه نفر ازش کم شدن. مادر و پدر و مارتین. نمیدونم نفر بعدیمون کیه و کی میره و فقط امیدوارم حسرت ندیدنش به دل بقیه نمونه. میدونم غم مارتین سنگین تر هم میشد، اگه اون برنامه آخر رو نداشتیم و اون خاطره های آخر رو نساخته بودیم.
الان تو خونه ایم. برای حفظ سلامت خودمون و دیگران از کرونا. ولی انشاءالله این مساله هم تموم میشه. و بدوبدو های کار و زندگی دوباره شروع میشه. و اون موقع شاید یادمون بره، آدمهایی رو که باید خیلی بیش ازین بهشون برسیم. پس یه ماژیک دائمی بردارین بنویسین رو یخچال، یا قاب کنید بزنید به دیوار: که یادمون باشه، مهم ترین آدمهای زندگیمونو. که خیلی خیلی زود دیر میشه... #فاتحه
#زود_دیر_میشود
#اول_خانواده
#عیدی_اموات_یادمون_نره
#سبک_زندگی_اسلامی
۱۹.۴k
۱۷ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.