شاهنامه خوان پنجم گرفتاری اولاد به دست رستم
#شاهنامه #خوان پنجم #گرفتاری اولاد به دست رستم
رستم به راهش ادامه داد تا به جایی رسید که روشنایی آنجا نبود پس حرکت کرد تا به دشتی سرسبز با آبهای روان دید . از رخش پایین آمد
دشتبان وقتی رستم و رخش را در کشتزارش مشاهده کرد به نزد پهلوان دلیر و جوانی به نام اولاد رفت و به او شکایت برد. اولاد با نامداران خنجردارش به سوی رستم رفت وپرسید: نام تو چیست ؟ چرا اسبت را در کشتزار دشتبان چراندی؟ الان جهان را پیش چشمت سیاه می کنم
. پس رستم چون شیر به میان لشکر اولاد رفت و همه را قلع و قمع کرد و سپس به سوی اولاد رفت و او را به کمند کشید و گفت : اگر راستش را بگویی و کمکم کنی با تو کاری ندارم . جای دیو سپید و جایی که کاووس شاه زندانی است را به من نشان بده تا من شاه مازندران را کنار زده و تو را سر کار بیاورم .
اولاد گفت : صد فرسنگ تا زندان کاووس و از آنجا تا خانه دیو سپید نیز صد فرسنگ راه است رود آب که پهنای آن از دو فرسنگ هم کنارنگ دیو نگهبان اوست دیوان هم گوش به فرمانش هستند بعد از بزگوش تا نرم پای خانه دیوان است.
از بزگوش تا مازندران راه بسیار بدی است و بعد لشکری مجهز و پیل جنگی و تو به تنهایی از پس آنها برنمی آیی .رستم خندید و گفت : اگر با منی همراهم بیا و ببین که من یکنفره چه بلایی سرشان می آورم . حالا زندان کاووس را نشانم بده . پس بر رخش نشست و اولاد نیز از پسش دوان بود تا به کوه اسپروز رسیدند . در مازندران آتش روشن بود.
رستم گفت : آنجا کجاست؟ اولاد پاسخ داد : آنجا مازندران است که دو بهره از شب بیشتر در آنجا نمی خوابند .رستم خوابید و وقتی خورشید سر زد برخاست و اولاد را به درخت بست و به راه افتاد .
@hakimtoos
رستم به راهش ادامه داد تا به جایی رسید که روشنایی آنجا نبود پس حرکت کرد تا به دشتی سرسبز با آبهای روان دید . از رخش پایین آمد
دشتبان وقتی رستم و رخش را در کشتزارش مشاهده کرد به نزد پهلوان دلیر و جوانی به نام اولاد رفت و به او شکایت برد. اولاد با نامداران خنجردارش به سوی رستم رفت وپرسید: نام تو چیست ؟ چرا اسبت را در کشتزار دشتبان چراندی؟ الان جهان را پیش چشمت سیاه می کنم
. پس رستم چون شیر به میان لشکر اولاد رفت و همه را قلع و قمع کرد و سپس به سوی اولاد رفت و او را به کمند کشید و گفت : اگر راستش را بگویی و کمکم کنی با تو کاری ندارم . جای دیو سپید و جایی که کاووس شاه زندانی است را به من نشان بده تا من شاه مازندران را کنار زده و تو را سر کار بیاورم .
اولاد گفت : صد فرسنگ تا زندان کاووس و از آنجا تا خانه دیو سپید نیز صد فرسنگ راه است رود آب که پهنای آن از دو فرسنگ هم کنارنگ دیو نگهبان اوست دیوان هم گوش به فرمانش هستند بعد از بزگوش تا نرم پای خانه دیوان است.
از بزگوش تا مازندران راه بسیار بدی است و بعد لشکری مجهز و پیل جنگی و تو به تنهایی از پس آنها برنمی آیی .رستم خندید و گفت : اگر با منی همراهم بیا و ببین که من یکنفره چه بلایی سرشان می آورم . حالا زندان کاووس را نشانم بده . پس بر رخش نشست و اولاد نیز از پسش دوان بود تا به کوه اسپروز رسیدند . در مازندران آتش روشن بود.
رستم گفت : آنجا کجاست؟ اولاد پاسخ داد : آنجا مازندران است که دو بهره از شب بیشتر در آنجا نمی خوابند .رستم خوابید و وقتی خورشید سر زد برخاست و اولاد را به درخت بست و به راه افتاد .
@hakimtoos
۹.۲k
۱۵ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.