سوم دبستان که بودم یه مدت هم عاشق اون دختره بودم که خونه مامانبزرگش ...

🪶⃟
سوم دبستان که بودم، یه مدت هم عاشق اون دختره بودم که خونه مامان‌بزرگش اینا ته کوچمون بود. پنجشنبه‌ها ساعت سه و چهار میومدن، باباش وانت داشت، یه وانت سبز که من بعد از اون دیگه هیچ وقت عینش رو ندیدم. من وامیسادم وسط کوچه، اینا می‌رسیدن. عین ماه پیاده می‌شد از ماشین، یه نگاه به من می‌کرد، من هم سریع دماغم رو می‌کشیدم بالا واخم می‌کردم و اون ور رو نگاه می‌کردم.
یه بار مثل همیشه ظهر جمعه ما رفتیم خونه مامان بزرگم اینا مهمونی، از ماشین پیاده شدم دیدم یه دختر قشنگی وایساده وسط کوچه نگاهم می‌کنه. تا دید من نگاهش می‌کنم روش رو کرد اون ور. دردم اومد. بعد گفتم نکنه هر هفته من یه کاری میکنم که دختر وانتی دردش بیاد؟
از هفته بعدش پنجشنبه‌ها هروقت دختر از وانت باباش پیاده می‌شد، من نگاهش می‌کردم و لبخند می‌زدم، یه جوری که انگار بز هندوانه دیده باشه. لبخند پت و پهن می‌موند روی صورتم، تا ایشون بره تو خونه و کوچه باز بشه خاک داغ تابستون.
یه پنجشنبه یادمه هرچی وایسادم نیومدن، غروبش خبر اومد مامان بزرگ دختر وانتی از این محله رفته. تو بگو دیگه یه پنجشنبه برای من موند، نموند، ولی من همیشه وسط کوچه که باشم اگه یه آدم قشنگی رد بشه لبخند می‌زنم، حتا اگه روش رو بکنه اون ور...
👤 #حمیدسلیمی
#دلنوشته_توت_فرنگی🍓🌸
#دلبرون🦋☁️
#کُنج_دلبر🧡🎀🌱
دیدگاه ها (۱)

🌼⃟ میگن امروز تولدمه…اما من هیچوقت دلم نمیخواد خودمو به اع...

🥀⃟ پرسیدم: « چند تا مرا دوست نداری؟ »روی یک تکه از نیمرو، ...

💚⃟ وارد مغازه ميشوم و يك سرى استكان نعلبكى و قورى سبز رنگ ا...

🍂یکجوری بود که نمیشد دوستش نداشته باشم. رفتارش خیلی دلنشین ب...

blackpinkfictions پارت ۲۱

خاطره بگم!محله‌های قدیم مثل یه خونه بود. خونه‌ها اتاقهاش بود...

میدونست از صدای رعد و برق وحشت می کنم. اولین آسمون غُرمبه زد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط