ساعت ۷ صبح بود که بیدار شدم..خواستم برم تو اتاقش که با خو
ساعت ۷ صبح بود که بیدار شدم..خواستم برم تو اتاقش که با خودم گفتم شاید بیدارش کنم حداقل بزارم یه خواب راحت رو داشته باشه..
مامان داشت صبحونه رو میچید داداشم همیشه قبل از همه بیدار میشد دوش میگرفت و حتما صبحونه میخورد و میرفت باشگاه..ولی امروز صبح بیدار نشده بود..ساعت تقریبا ۷ و نیم بود نگران شدم رفتم تو اتاقش بیدارش کنم که دیدم..
نشسته رو تختش زل زده به کف اتاق..کنارش نشستم دستمو گذاشتم رو شونش..داغ بود خیلی داغ..!تب داشت..گفتم داداش دیشب خوب خوابیدی؟!
فقط نگام کرد..چشاش هنوز قرمز بود و رنگش پریده بود انگاری که اصلا نخوابیده باشه..
_ پسرم؟! پسرم؟
مامانم بود! داشت داداشمو صدا میزد
داداشم گفت
_ تو برو...بگو سرما خورده خوابیده..
+ تا کی میخوای نگی؟ به من نگی آخرش که میفهمم..
_ برو میگم تا مامان نیومده تو این حال منو ببینه!
ادامه پستhttps://wisgoon.com/pin/40427718/
*نوشته خودم*
مامان داشت صبحونه رو میچید داداشم همیشه قبل از همه بیدار میشد دوش میگرفت و حتما صبحونه میخورد و میرفت باشگاه..ولی امروز صبح بیدار نشده بود..ساعت تقریبا ۷ و نیم بود نگران شدم رفتم تو اتاقش بیدارش کنم که دیدم..
نشسته رو تختش زل زده به کف اتاق..کنارش نشستم دستمو گذاشتم رو شونش..داغ بود خیلی داغ..!تب داشت..گفتم داداش دیشب خوب خوابیدی؟!
فقط نگام کرد..چشاش هنوز قرمز بود و رنگش پریده بود انگاری که اصلا نخوابیده باشه..
_ پسرم؟! پسرم؟
مامانم بود! داشت داداشمو صدا میزد
داداشم گفت
_ تو برو...بگو سرما خورده خوابیده..
+ تا کی میخوای نگی؟ به من نگی آخرش که میفهمم..
_ برو میگم تا مامان نیومده تو این حال منو ببینه!
ادامه پستhttps://wisgoon.com/pin/40427718/
*نوشته خودم*
۱۵.۹k
۰۸ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.