His hope for life...
His hope for life...
امید زندگی او...
پسر بزرگتر نفس عمیقی کشید و پسر کوچیکتر رو روی مبل نشوند و روی زانوهاش در روبه روی پسر کوچیکتر قرار گرفت و دستان نرم و کوچکش را در دستانش گرفت و شروع کرد به توضیح دادن...
_فیلیکس من از پدر و مادرم متنفرم ..هربار که میبینمشون دلم اتیش میگیره یاد کارهاشون میوفتم که بدون هیچ احساس گناهی بهم میکردن
پسر کوچیکتر با صدای ارومی لب زد :
+هیون دلیلش چیه؟
پسر بزرگتر سرش رو به طرف اتاق هنرش برگردوند ،
《اشکاش همانند رها شدن قطره اب از ابر به زمین فرو میریخت 》
《انگار داشت خودش رو از از درون پشم های نرم خاکستری رنگ بیرون میراند》
《اشکاش همانند رود پر ابی بود که انتهایی نداشت.. 》
_فیلیکس من عاشق نقاشی کردن بودم...با نقاشی کردن میتونستم خودم باشم ،درونمو روی نقاشی ها سرازیر میکردم ...و این باعث میشد و از همه افکارات منفیم بیرون بیام و چاره ای برای اشتباه هایی که انجام دادم پیدا کنم((((اینجاشو از خودم در نیاوردم اینو هیونجین گفته بود))))...ولی پدر و مادر موافق نبودن و مانع نقاشی کردنم میشدن ..به خاطر اینکه به حرفاشون گوش نمیدادم و علاقم رو دنبال میکردم ،حرص هاشونو سر نقاشی های من خالی میکردن پارشون میکردن حتی بعضی وقت ها از شدت نفرتی که از من داشتن کتکم میزدن و منو داخل اتاقم زندانی میکردن و من کل روزم رو با گرسنگی و تشنگی به سر میبردم....ولی من فقط میخواستم خواستم رو دنبال کنم...
پسر مو بلوند مانع ادامه دادن حرف های پسر مو مشکی شد و دستاش رو دور کمرش سفت حلقه کرد و گفت:
هیون دیگه بسه ...
اب بینیش رو کشید و به حرف زدنش ادامه داد:
تو نقاش خیلی خوبی هستی...از نقاشی هایی که میکشی لذت میبرم
با هرباری که به نقاشی هات نگاه میکنم وارد دنیایی رویایی میشم ...هیچوقت از کشیدنت دست برندار اگرچه پدرو مادر مخالفت باشن ولی تو راهت رو ادامه بده
با اتمام حرفش بوسه ای در لبای پسرک گذاشت
حالا پسر بزرگتر کاملا مطمئن بود که فرد درستی رو واسه گذروندن زندگیش در کنارش انتخاب کرده بود..اون مرحم دردهاش بود و دلیل بهبود یافتن دل داغونش بود...
امید زندگی او...
پسر بزرگتر نفس عمیقی کشید و پسر کوچیکتر رو روی مبل نشوند و روی زانوهاش در روبه روی پسر کوچیکتر قرار گرفت و دستان نرم و کوچکش را در دستانش گرفت و شروع کرد به توضیح دادن...
_فیلیکس من از پدر و مادرم متنفرم ..هربار که میبینمشون دلم اتیش میگیره یاد کارهاشون میوفتم که بدون هیچ احساس گناهی بهم میکردن
پسر کوچیکتر با صدای ارومی لب زد :
+هیون دلیلش چیه؟
پسر بزرگتر سرش رو به طرف اتاق هنرش برگردوند ،
《اشکاش همانند رها شدن قطره اب از ابر به زمین فرو میریخت 》
《انگار داشت خودش رو از از درون پشم های نرم خاکستری رنگ بیرون میراند》
《اشکاش همانند رود پر ابی بود که انتهایی نداشت.. 》
_فیلیکس من عاشق نقاشی کردن بودم...با نقاشی کردن میتونستم خودم باشم ،درونمو روی نقاشی ها سرازیر میکردم ...و این باعث میشد و از همه افکارات منفیم بیرون بیام و چاره ای برای اشتباه هایی که انجام دادم پیدا کنم((((اینجاشو از خودم در نیاوردم اینو هیونجین گفته بود))))...ولی پدر و مادر موافق نبودن و مانع نقاشی کردنم میشدن ..به خاطر اینکه به حرفاشون گوش نمیدادم و علاقم رو دنبال میکردم ،حرص هاشونو سر نقاشی های من خالی میکردن پارشون میکردن حتی بعضی وقت ها از شدت نفرتی که از من داشتن کتکم میزدن و منو داخل اتاقم زندانی میکردن و من کل روزم رو با گرسنگی و تشنگی به سر میبردم....ولی من فقط میخواستم خواستم رو دنبال کنم...
پسر مو بلوند مانع ادامه دادن حرف های پسر مو مشکی شد و دستاش رو دور کمرش سفت حلقه کرد و گفت:
هیون دیگه بسه ...
اب بینیش رو کشید و به حرف زدنش ادامه داد:
تو نقاش خیلی خوبی هستی...از نقاشی هایی که میکشی لذت میبرم
با هرباری که به نقاشی هات نگاه میکنم وارد دنیایی رویایی میشم ...هیچوقت از کشیدنت دست برندار اگرچه پدرو مادر مخالفت باشن ولی تو راهت رو ادامه بده
با اتمام حرفش بوسه ای در لبای پسرک گذاشت
حالا پسر بزرگتر کاملا مطمئن بود که فرد درستی رو واسه گذروندن زندگیش در کنارش انتخاب کرده بود..اون مرحم دردهاش بود و دلیل بهبود یافتن دل داغونش بود...
۴.۹k
۱۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.