His hope for life..
His hope for life..
امید زندگی او...
روی مبل کنار آشپزخونه نشسته بودم و دراز کشیده بودم داشتم پیام های گوشیم رو چک میکردم با دیدن پیام از طرف جیسونگ سریع وارد پیام ها شدم و پیامش رو خوندم
-{فیلیکس میشه به کافه ای که بیشتر اوقات برای کار کردن پروژه میریم بیای؟باهات کار دارم}
فیلیکس از درخواست جیسونگ کاملا تعجب کرده بود و میتونست نگرانی که جیسونگ تو پشت پیامش داشت رو احساس کنه با شنیدن صدای هیونجین از افکاراتش بیرون اومد و صورتش رو چرخوند به هیونجینی مشغول درست کردن صبحانه بود نگاه کرد
_لیکسی صبحونه امادست..
بدون جواب دادن به پیام جیسونگ گوشی رو روی میز گذاشتم و به سمت هیونجین رفتم و روی صندلی نشستم پسر بزرگتر مشغول کشیدن شکلات روی نون تست بود بعد از اتمام کارش نون تست رو روی لبام قرار کرد و منم با موافقت پذیرفتم و خوردمش
بعد از اتمام نون تست متوجه شدم که قسمتی از شکلات به گوشه ی لبم مالیده شده دستم رو به طرف لبم بردم تا پاکش کنم ولی هیونجین مانعش شد و خودش شکلات گوشه لبم رو برداشت و تمیزش کرد ....چشمام رو بستم و لبخندی به پسر متقابلم زدم و ازش تشکر کردم به چشمای پسرک زل زدم و گفتم :
هیونجین یه سوالی ازت دارم...
_جانم؟
هیونجین نمیخوای منو با پدر و مادرت آشنا کنی؟
با پرسیدن سوالم جوابی ازش نشنیدم و با کوبیدن دستش روی میز بدنم لرزید و ترسی وارد بدنم شد با چشمای اشکی به صورت عصبانی هیونجین نگاه کردم و با ترس گفتم:
من چی گفتم؟هق....هق...من...هق ازت خواستمکه...هق....هق با پدر و مادرت ..
هیونجین با صدای بلند و لحن عصبانی داد زد و گفت: درباره پدر و مادر من حرف نزن
با شنیدن صدای بلند و عصبانی هیونجین دوباره ترسی وارد بدنش شد و سکوت کردو اشکاش به گونش سرازیر شد،پسر بزرگتر متوجه گریه های فیلیکس شد و پسرک کوچیکتر رو در آغوشش گرفت و بوسه ی ملایمی روی موهای ابریشمیش گذاشت و گفت: متاسفم فیلیکس....من نتونستم خودمو کنترل کنم....واقعا ببخشید که روت داد زدم.... از اغوشش جدا کرد و با انگشتاش چشمای اشکی فیلیکس رو پاک کرد وگفت: متاسفم....خیلی ببخشید
پسر کوچیکتر با دیدن چهره غمگینش لب زد و گفت: نمیخوای راجبش با من حرف بزنی؟!
_________
دلم نیومد فیک رو ول کنمو دیگه نزارم😕
اینم از این پارت
خیلی سعی کردم زود تر اپش کنم ولی هربار که اپ میکردم اپ نمیشد...
خلاصه ممنون از حمایت هاتون💗
امید زندگی او...
روی مبل کنار آشپزخونه نشسته بودم و دراز کشیده بودم داشتم پیام های گوشیم رو چک میکردم با دیدن پیام از طرف جیسونگ سریع وارد پیام ها شدم و پیامش رو خوندم
-{فیلیکس میشه به کافه ای که بیشتر اوقات برای کار کردن پروژه میریم بیای؟باهات کار دارم}
فیلیکس از درخواست جیسونگ کاملا تعجب کرده بود و میتونست نگرانی که جیسونگ تو پشت پیامش داشت رو احساس کنه با شنیدن صدای هیونجین از افکاراتش بیرون اومد و صورتش رو چرخوند به هیونجینی مشغول درست کردن صبحانه بود نگاه کرد
_لیکسی صبحونه امادست..
بدون جواب دادن به پیام جیسونگ گوشی رو روی میز گذاشتم و به سمت هیونجین رفتم و روی صندلی نشستم پسر بزرگتر مشغول کشیدن شکلات روی نون تست بود بعد از اتمام کارش نون تست رو روی لبام قرار کرد و منم با موافقت پذیرفتم و خوردمش
بعد از اتمام نون تست متوجه شدم که قسمتی از شکلات به گوشه ی لبم مالیده شده دستم رو به طرف لبم بردم تا پاکش کنم ولی هیونجین مانعش شد و خودش شکلات گوشه لبم رو برداشت و تمیزش کرد ....چشمام رو بستم و لبخندی به پسر متقابلم زدم و ازش تشکر کردم به چشمای پسرک زل زدم و گفتم :
هیونجین یه سوالی ازت دارم...
_جانم؟
هیونجین نمیخوای منو با پدر و مادرت آشنا کنی؟
با پرسیدن سوالم جوابی ازش نشنیدم و با کوبیدن دستش روی میز بدنم لرزید و ترسی وارد بدنم شد با چشمای اشکی به صورت عصبانی هیونجین نگاه کردم و با ترس گفتم:
من چی گفتم؟هق....هق...من...هق ازت خواستمکه...هق....هق با پدر و مادرت ..
هیونجین با صدای بلند و لحن عصبانی داد زد و گفت: درباره پدر و مادر من حرف نزن
با شنیدن صدای بلند و عصبانی هیونجین دوباره ترسی وارد بدنش شد و سکوت کردو اشکاش به گونش سرازیر شد،پسر بزرگتر متوجه گریه های فیلیکس شد و پسرک کوچیکتر رو در آغوشش گرفت و بوسه ی ملایمی روی موهای ابریشمیش گذاشت و گفت: متاسفم فیلیکس....من نتونستم خودمو کنترل کنم....واقعا ببخشید که روت داد زدم.... از اغوشش جدا کرد و با انگشتاش چشمای اشکی فیلیکس رو پاک کرد وگفت: متاسفم....خیلی ببخشید
پسر کوچیکتر با دیدن چهره غمگینش لب زد و گفت: نمیخوای راجبش با من حرف بزنی؟!
_________
دلم نیومد فیک رو ول کنمو دیگه نزارم😕
اینم از این پارت
خیلی سعی کردم زود تر اپش کنم ولی هربار که اپ میکردم اپ نمیشد...
خلاصه ممنون از حمایت هاتون💗
۵.۵k
۱۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.