رمان اخرین بوسه🤤
رمان اخرین بوسه🤤
پارت شونزدهم👇
داشتن میرفتن خونه که تو راه یک ماشین با سرعت زیاد زد به ماشینشون...
یکم بعد:
نیکا چشماشو باز کرد تار میدید و سرش گیج میرفت ، صدای ماشین پلیس و آمبولانس میومد .دکتری که بالا سر نیکا بود داد زد:( به هوش اومد !)
چند تا پرستار اومدن نیکا رو بلند کردن گزاشتن تو آمبولانس ، نیکا آروم گفت:( متین کجاست😪)
دکتر:( خانم سعی کنید به خودتون فشار نیارین شما فقط یک تصادف کردین که مشکلی نیست سریع خوب میشن)
نیکا:( متین😪؟)
دکتر:( متین کیه؟)
نیکا:( ممم متین)
دکتر:( خانم پرستار لطفا یه آمپول بیهوشی به این خانم بزنین)
نیکا رو بیهوش کردن ، رفتن بیمارستان ، دکتر:( یه دختره جوون هست ، پای راستش شکسته ، به گردنش ضربه شدیدی وارد شده سریع ببرینش اتاق عمل)
نیکا رو بردن اتاق عمل بعد چند ساعت که عمل تموم شد نیکا رو بردن یه اتاق برای استراحت...
خونواده ی نیکا هم اونجا بودن ، صدای گریه و ناله مامان نیکا تو کل بیمارستان میپیچید...
بعد یک روز که نیکا به هوش اومد به خونوادش اجازه دادن که برن به ملاقات نیکا.
وقتی وارد اتاق شدن مامان نیکا سریع دوید سمت نیکا و بغلش کرد.
نیکا:( مامان چی شده)
مامانش:( قربونت بشم دختر یکی یدونم تو تصادف کردی پات شکست برات عمل کردن)
نیکا:( متین، چیز ، پسری که رو صندلی بغلی کنارم بود چی شد؟)
مامانش:( نمیدونم والا)
نیکا:( پوفففف😕)
#رمان
#متینیکا
#فیک
#نیکا_فلاحی
#دیانا
#ارسلان
#اردیا
#امیر
#رل
#پروفایل
پارت شونزدهم👇
داشتن میرفتن خونه که تو راه یک ماشین با سرعت زیاد زد به ماشینشون...
یکم بعد:
نیکا چشماشو باز کرد تار میدید و سرش گیج میرفت ، صدای ماشین پلیس و آمبولانس میومد .دکتری که بالا سر نیکا بود داد زد:( به هوش اومد !)
چند تا پرستار اومدن نیکا رو بلند کردن گزاشتن تو آمبولانس ، نیکا آروم گفت:( متین کجاست😪)
دکتر:( خانم سعی کنید به خودتون فشار نیارین شما فقط یک تصادف کردین که مشکلی نیست سریع خوب میشن)
نیکا:( متین😪؟)
دکتر:( متین کیه؟)
نیکا:( ممم متین)
دکتر:( خانم پرستار لطفا یه آمپول بیهوشی به این خانم بزنین)
نیکا رو بیهوش کردن ، رفتن بیمارستان ، دکتر:( یه دختره جوون هست ، پای راستش شکسته ، به گردنش ضربه شدیدی وارد شده سریع ببرینش اتاق عمل)
نیکا رو بردن اتاق عمل بعد چند ساعت که عمل تموم شد نیکا رو بردن یه اتاق برای استراحت...
خونواده ی نیکا هم اونجا بودن ، صدای گریه و ناله مامان نیکا تو کل بیمارستان میپیچید...
بعد یک روز که نیکا به هوش اومد به خونوادش اجازه دادن که برن به ملاقات نیکا.
وقتی وارد اتاق شدن مامان نیکا سریع دوید سمت نیکا و بغلش کرد.
نیکا:( مامان چی شده)
مامانش:( قربونت بشم دختر یکی یدونم تو تصادف کردی پات شکست برات عمل کردن)
نیکا:( متین، چیز ، پسری که رو صندلی بغلی کنارم بود چی شد؟)
مامانش:( نمیدونم والا)
نیکا:( پوفففف😕)
#رمان
#متینیکا
#فیک
#نیکا_فلاحی
#دیانا
#ارسلان
#اردیا
#امیر
#رل
#پروفایل
۶.۳k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.