اولین باری که بعد از کلی وقت دیدمش،
اولین باری که بعد از کلی وقت دیدمش،
وقتی یک جورهایی هنوز دلخور بودیم
و سرسنگین، گفتم "اگه یه روزی بفهمی من یه مریضی خیلی سخت دارم چیکار میکنی؟" اخم کرد و پرسید "یعنی چی؟" دوباره گفتم "یعنی همین دیگه،
فکر کن من الان بیمارم،
مریضیم هم خیلی سخت
و حتی... کشنده ست."
فنجان چایش را گذاشت
روی میز و زل زد در چشمهایم.
با لحنی نگران پرسید "یعنی چی این حرفا؟؟ طوری شده؟!"
لبخند زدم: "بابا فقط دارم یه سوال می پرسم"
بعد فنجان چایم را زیر نگاه ادامه دار و غمگینش سر کشیدم
و دیگر به موضوع ادامه ندادم.
آن روز تا آخرین لحظه ی با هم بودنمان تمام حواسش به من و حرفهایی که میزدم بود.
البته فکرش درگیر بود
و گاهی می گفت "ببخشید، حواسم نبود، دوباره بگو"
هر بار هم که خطابش می کردم با "جانم؟ جانم؟" جواب می داد و
حتی لحظه ای دستم را رها نمی کرد.
وقتی داشتیم دیدار آن روز را به پایان می بردیم گفتم "من امروز فقط یه سوال پرسیدم،
منظوری نداشتم،
حالم هم خوبه،
چرا جوری رفتار میکردی
انگار این آخرین باره که منو میبینی؟"
گفت "میدونم. اگرم مریض بودی هرگز به من نمی گفتی.
امروز که داشتم میومدم پیشت،
سه نفرو دیدم با هم بودن،
یکی شون جدا شد
داشت از خیابون رد میشد،
یه موتور زد بهش.
سالم موند،
ولی می تونست نمونه."
نگاهم کرد "اگه الان که از هم جدا شدیم،
موقع رد شدن از خیابون، یه ماشین..."
دستم را فشرد "نمی خوام حسرت بخورم":) #آنا_جمشیدی
#دخترونه #پروفایل #پیج_پروفایل #نا #جدید
وقتی یک جورهایی هنوز دلخور بودیم
و سرسنگین، گفتم "اگه یه روزی بفهمی من یه مریضی خیلی سخت دارم چیکار میکنی؟" اخم کرد و پرسید "یعنی چی؟" دوباره گفتم "یعنی همین دیگه،
فکر کن من الان بیمارم،
مریضیم هم خیلی سخت
و حتی... کشنده ست."
فنجان چایش را گذاشت
روی میز و زل زد در چشمهایم.
با لحنی نگران پرسید "یعنی چی این حرفا؟؟ طوری شده؟!"
لبخند زدم: "بابا فقط دارم یه سوال می پرسم"
بعد فنجان چایم را زیر نگاه ادامه دار و غمگینش سر کشیدم
و دیگر به موضوع ادامه ندادم.
آن روز تا آخرین لحظه ی با هم بودنمان تمام حواسش به من و حرفهایی که میزدم بود.
البته فکرش درگیر بود
و گاهی می گفت "ببخشید، حواسم نبود، دوباره بگو"
هر بار هم که خطابش می کردم با "جانم؟ جانم؟" جواب می داد و
حتی لحظه ای دستم را رها نمی کرد.
وقتی داشتیم دیدار آن روز را به پایان می بردیم گفتم "من امروز فقط یه سوال پرسیدم،
منظوری نداشتم،
حالم هم خوبه،
چرا جوری رفتار میکردی
انگار این آخرین باره که منو میبینی؟"
گفت "میدونم. اگرم مریض بودی هرگز به من نمی گفتی.
امروز که داشتم میومدم پیشت،
سه نفرو دیدم با هم بودن،
یکی شون جدا شد
داشت از خیابون رد میشد،
یه موتور زد بهش.
سالم موند،
ولی می تونست نمونه."
نگاهم کرد "اگه الان که از هم جدا شدیم،
موقع رد شدن از خیابون، یه ماشین..."
دستم را فشرد "نمی خوام حسرت بخورم":) #آنا_جمشیدی
#دخترونه #پروفایل #پیج_پروفایل #نا #جدید
۵۴.۹k
۲۸ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.