15۸
#15۸
تهی بشم از مهتابی که قلبم با دیدنش تند میزد!
تهی بشم از امیری که منزجرم میکرد!
فراموش کنم این زندگی رو که آیندش معلوم نبود!
آینده ی گنگی که هیچیش معلوم نبود!
همون لباس قرمز رو پوشیدمو موهامو گوجه ای باالی سرم بستم
برق لب بی رنگی زدمو با یه ریمل کارمو تموم کردم!
در اتاق رو آروم باز کردمو خارج شدم
مهتاب و پری جون روی مبال چایی میخوردنو خاله داشت جلوی امیر صبحانه میچید!
ِر تک عروسش میکرد!
با دیدنم پری جون بلند شد و دوباره بوسیدم و قربون صدقه بود که نثا
نشستم پشت میز و خاله واسم چایی ریخت..
صبحانمونو تو سکوت و زیر سه جفت چشم خوردیم!
خواستم بلند بشم که امیر دستمو گرفت
_ کم خوردی! دیشبم شام نخوردی بشین یه لقمه واست میگیرم
_ نه دیگه میل ندارم مرسی
دستمو خواستم بکشم که محکم تر گرفتمو نشوندم رو صندلیو بیصدا واسم یه لقمه گرفت و گداشت توی دستم!
حیف که خاله اینا بودنو نمیشد هرجور میخوام جوابشو بدم!
من نمیخوام فیلم بازی کنم اه
لقمه رو با یه لبخند ساختگی خوردم
خواستم باز بلند بشم که پری جون گفت
_ مادر بشین کامل بخور صبحانتو ضعف میکنیا دیشبم حتما خستت کرده امیرم
یا خدا اخمام رفت تو هم ینی چی آخه این حرفا اونم جلوی امیر ..
باورم نمیشد من و خجالت؟
_ نه پری جون خوبم
_ بهم بگو مامان دیگه واقعا خانوم پسرم شدی و عروس من!
ایششش از دست این خاله زنک بازیا
داشتم فکر میکردم چه جوابی بدم که دیگه این بحثو ادامه نده که امیر گفت
_ نه مامان جان آرشیدا دیشب مثل خرس خوابید! شاید امشب عروست شد!
واااااای این چی داره میگهه
با چشم غره نگاهش کردم..
همه ساکت شده بودن که خاله زد زیره خنده و گفت
_ چه داماد شوخی داریم!
به طور ضایعی با شوخی و خنده رد شد!
مهمونا رو تا دم در بدرقه کردیم
انقدر از دست امیر عصبانی بودم که حتی واسه حفظ ظاهرم حاضر نشدم به دستش که دراز شده بود تا منو جلوی بقیه
بغل کنه پاسخی بدم!
حسابی ضایع شد!
تا در واحد رو بستیم رفتم روبروش روی مبال نشستم
_ مامانت کلید خونه ی ما رو داره؟
جوابی نداد که خودم ادامه دادم
_ فک کنم دیگه خانواده هامون میدونن من تو رو نمیخواستمو مجبورا اینجام! پس حتی جلوی اونا هم نیازی به نقش
بازی کردن ندارم حواست باشه!
ابروهاش پرید باال
_ خودت شروعش کردی جلوی دختر همسایتون!
_ دختر همسایمون؟؟ مهتاب رو میگی؟
سرشو تکون داد!
به مهتاب میگه دختر همسایه؟
جایگاهشو تو زندگیم انقدر پایین میبینه؟
هه نمیدونه اگه زنش شدم به خاطره همون دختر همسایه اس !!!
بلند شدمو همونجور که به سمت اتاق خواب میرفتم گفتم
_ مهتاب ارزشش واسه من بیشتر از این چیزاس بهش احترام بزار
تهی بشم از مهتابی که قلبم با دیدنش تند میزد!
تهی بشم از امیری که منزجرم میکرد!
فراموش کنم این زندگی رو که آیندش معلوم نبود!
آینده ی گنگی که هیچیش معلوم نبود!
همون لباس قرمز رو پوشیدمو موهامو گوجه ای باالی سرم بستم
برق لب بی رنگی زدمو با یه ریمل کارمو تموم کردم!
در اتاق رو آروم باز کردمو خارج شدم
مهتاب و پری جون روی مبال چایی میخوردنو خاله داشت جلوی امیر صبحانه میچید!
ِر تک عروسش میکرد!
با دیدنم پری جون بلند شد و دوباره بوسیدم و قربون صدقه بود که نثا
نشستم پشت میز و خاله واسم چایی ریخت..
صبحانمونو تو سکوت و زیر سه جفت چشم خوردیم!
خواستم بلند بشم که امیر دستمو گرفت
_ کم خوردی! دیشبم شام نخوردی بشین یه لقمه واست میگیرم
_ نه دیگه میل ندارم مرسی
دستمو خواستم بکشم که محکم تر گرفتمو نشوندم رو صندلیو بیصدا واسم یه لقمه گرفت و گداشت توی دستم!
حیف که خاله اینا بودنو نمیشد هرجور میخوام جوابشو بدم!
من نمیخوام فیلم بازی کنم اه
لقمه رو با یه لبخند ساختگی خوردم
خواستم باز بلند بشم که پری جون گفت
_ مادر بشین کامل بخور صبحانتو ضعف میکنیا دیشبم حتما خستت کرده امیرم
یا خدا اخمام رفت تو هم ینی چی آخه این حرفا اونم جلوی امیر ..
باورم نمیشد من و خجالت؟
_ نه پری جون خوبم
_ بهم بگو مامان دیگه واقعا خانوم پسرم شدی و عروس من!
ایششش از دست این خاله زنک بازیا
داشتم فکر میکردم چه جوابی بدم که دیگه این بحثو ادامه نده که امیر گفت
_ نه مامان جان آرشیدا دیشب مثل خرس خوابید! شاید امشب عروست شد!
واااااای این چی داره میگهه
با چشم غره نگاهش کردم..
همه ساکت شده بودن که خاله زد زیره خنده و گفت
_ چه داماد شوخی داریم!
به طور ضایعی با شوخی و خنده رد شد!
مهمونا رو تا دم در بدرقه کردیم
انقدر از دست امیر عصبانی بودم که حتی واسه حفظ ظاهرم حاضر نشدم به دستش که دراز شده بود تا منو جلوی بقیه
بغل کنه پاسخی بدم!
حسابی ضایع شد!
تا در واحد رو بستیم رفتم روبروش روی مبال نشستم
_ مامانت کلید خونه ی ما رو داره؟
جوابی نداد که خودم ادامه دادم
_ فک کنم دیگه خانواده هامون میدونن من تو رو نمیخواستمو مجبورا اینجام! پس حتی جلوی اونا هم نیازی به نقش
بازی کردن ندارم حواست باشه!
ابروهاش پرید باال
_ خودت شروعش کردی جلوی دختر همسایتون!
_ دختر همسایمون؟؟ مهتاب رو میگی؟
سرشو تکون داد!
به مهتاب میگه دختر همسایه؟
جایگاهشو تو زندگیم انقدر پایین میبینه؟
هه نمیدونه اگه زنش شدم به خاطره همون دختر همسایه اس !!!
بلند شدمو همونجور که به سمت اتاق خواب میرفتم گفتم
_ مهتاب ارزشش واسه من بیشتر از این چیزاس بهش احترام بزار
۷.۴k
۲۷ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.