وقتی دخترش از خونه فرار میکنه
وقتی دخترش از خونه فرار میکنه
ولی توی کنسرت....🖤😔🥀
last Part
قلبم ایستاده بود!انگار یادش رفته بود چجوری بتپه.
کنارمو دیدم که سوهو به من لبخند میزنه و داره به پدرم اشاره میکنه.
تمام اعضای بی تی اس وارد استیج شده بودن و من فقط چشمام روی تمام زندگیم،نفسام،پدرم بود و این خیره بودن قطع نمیشد!
بعد از اتمام خوندن تمام موزیک ها پدرم بغض کرده بود.
میتونستم قسم بخورم که بغض داشت و لبخند فیک میزد.
کنسرت تموم شده بود و تمام تماشاگرا رفته بودن فقط منو سوهو تو اوون استیج چند صد متری بودیم.
+آچا،عزیز دلم یه نفس عمیق بکش الان یکی میاد!
_اهوم باشه(آروم)
(از زبان جیمین):
لباسامو عوض کردم که یکی از بادیگاردا اومد و گفت یکی از فن ها اصرار داره منو ببینه.
همیشه بعد کنسرت این اتفاق میوفته.
سر و وضعمو نگاه کردم و وارد استیج شدم.
یه دختر و یه پسر اونجا بودن.
یه حسی بهم دست داد!
مثل حس دلتنگی،حس تنها نبودن و یا....
دم عمیقی گرفت و صداشو صاف کرد.
دختر برگشت!
ایستاده بود!!
حرکت زمین،زمان،حرکت ابر ها؛همه ایستاده بودن
باورش نمیشد دلیل زنده بودنش،دخترشو دیده بود.
نگاهش به پایین تر رفت که شکم برآمدهی آچا رو دید.
بغض تو گلوش ایجاد شد.
(از زبان نویسنده):
هیچکدوم توان قدم به جلو گذاشتن رو نداشتن.انگار کف پاهاشون اونجا چسب خورده بود.از هم خجالت میکشیدن یا هیچکدوم نمیخواستن گذشته رو به یاد بیارن؟!
(از زبان آچا):
قدمی جلو گذاشتم و با صدای ضعیفی گفتم:
_با..بابا
همین جملم کافی بود که پدرم گریش بگیره
بابا قدماشو تند تر کرد و محکم بغلم کرد با اینکه بخاطر شکمم فاصله داشتیم.
سرمو داخل گردن پدرم بردم و شروع کدم به زجه زدن:
_بابا...دلم برات تنگ شده بود...بابا جونم...نمیدونی چقد تنهایی کشیدم...چقد بی کس بودم بدون شما!
بابا دستشو پشت کمرم گذاشت و اروم با لحن نوازش گرانه دم گوشم گفت:
+منم دلم برات تنگ شده بود قشنگِ من...وجودِ من...ملکه من!
از پدر جدا شدم و و شروع کردم تند تند لپشو بوسیدن.
بابا میخندید و من بدون هیچ حرفی بدون وقفه میبوسیدم
که پدرم چشمش به سوهو خورد و لبخندی بهش زد:
+توعم بیا اینجا پسر!
سوهو با خجالت جلو اومد پدر رو بغل کرد.
ولی توی کنسرت....🖤😔🥀
last Part
قلبم ایستاده بود!انگار یادش رفته بود چجوری بتپه.
کنارمو دیدم که سوهو به من لبخند میزنه و داره به پدرم اشاره میکنه.
تمام اعضای بی تی اس وارد استیج شده بودن و من فقط چشمام روی تمام زندگیم،نفسام،پدرم بود و این خیره بودن قطع نمیشد!
بعد از اتمام خوندن تمام موزیک ها پدرم بغض کرده بود.
میتونستم قسم بخورم که بغض داشت و لبخند فیک میزد.
کنسرت تموم شده بود و تمام تماشاگرا رفته بودن فقط منو سوهو تو اوون استیج چند صد متری بودیم.
+آچا،عزیز دلم یه نفس عمیق بکش الان یکی میاد!
_اهوم باشه(آروم)
(از زبان جیمین):
لباسامو عوض کردم که یکی از بادیگاردا اومد و گفت یکی از فن ها اصرار داره منو ببینه.
همیشه بعد کنسرت این اتفاق میوفته.
سر و وضعمو نگاه کردم و وارد استیج شدم.
یه دختر و یه پسر اونجا بودن.
یه حسی بهم دست داد!
مثل حس دلتنگی،حس تنها نبودن و یا....
دم عمیقی گرفت و صداشو صاف کرد.
دختر برگشت!
ایستاده بود!!
حرکت زمین،زمان،حرکت ابر ها؛همه ایستاده بودن
باورش نمیشد دلیل زنده بودنش،دخترشو دیده بود.
نگاهش به پایین تر رفت که شکم برآمدهی آچا رو دید.
بغض تو گلوش ایجاد شد.
(از زبان نویسنده):
هیچکدوم توان قدم به جلو گذاشتن رو نداشتن.انگار کف پاهاشون اونجا چسب خورده بود.از هم خجالت میکشیدن یا هیچکدوم نمیخواستن گذشته رو به یاد بیارن؟!
(از زبان آچا):
قدمی جلو گذاشتم و با صدای ضعیفی گفتم:
_با..بابا
همین جملم کافی بود که پدرم گریش بگیره
بابا قدماشو تند تر کرد و محکم بغلم کرد با اینکه بخاطر شکمم فاصله داشتیم.
سرمو داخل گردن پدرم بردم و شروع کدم به زجه زدن:
_بابا...دلم برات تنگ شده بود...بابا جونم...نمیدونی چقد تنهایی کشیدم...چقد بی کس بودم بدون شما!
بابا دستشو پشت کمرم گذاشت و اروم با لحن نوازش گرانه دم گوشم گفت:
+منم دلم برات تنگ شده بود قشنگِ من...وجودِ من...ملکه من!
از پدر جدا شدم و و شروع کردم تند تند لپشو بوسیدن.
بابا میخندید و من بدون هیچ حرفی بدون وقفه میبوسیدم
که پدرم چشمش به سوهو خورد و لبخندی بهش زد:
+توعم بیا اینجا پسر!
سوهو با خجالت جلو اومد پدر رو بغل کرد.
۸.۰k
۱۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.