در کنار اسمان های مه الود اینجا

در کنار اسمان های مه الود اینجا
کسی حتی نمیتواند فکر کند به خوشبختی
شبی پسرکی از خود پرسید خوشبختی کجاست؟
ایا من میتوانم انرا به چنگال گیرم
چنگ در موهای خود زد و مزه حریصی را چشید
شب غلیظ تر از زمزمه های بیجان او بود
بوی چمن،خاک و شبنم درهم پیچیده بود
و گله گرگ ها انگار انسوی دشت طعمه شان را به دام انداخته بودند
پسرک پنجره را بر روی باد ناخوانده بست و رفت
ایا کسی بعد او به خوشبختی فکر کرد؟
فکر کرد چگونه از لایه لایه های خفگی نجات یابیم؟
چگونه شمعی بسوزانیم بی منت؟
و پارافین باقی مانده اش را چال کنیم
دروازه های شهر ارام ارام بسته شدند و امپراتور گریست
پسرک ناخواسته به خواب رفت و باد از هوهو خسته شد
در اخر رویای ناصادق پسرک
در لابه لای ارابه های چوبی دفن شد
شب به سر آمد و فردا کسی دیگر به خوشبختی فکر نکرد
"شاید من"
دیدگاه ها (۳)

خسته از عمری زمستانم،بهارم میشوی ؟!معصومه صابر

همیشه بخشی از آدم جایی جا می ماندآدم میروداما بخش مهمی از او...

نگاهت آنقدر عمیق بود که اگر هرگز شنا کردن را یاد نمیگرفتم در...

بو مي‌کنم زيباترين گلِ زرد جهان راو لبخند مي‌زنم !انسان غاري...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط