ناگزیر از سفرم بی سر و سامان چون باد

ناگزیر از سفرم، بی سر و سامان چون «باد»
به «گرفتار رهایی» نتوان گفت آزاد

کوچ تا چند؟! مگر می شود از خویش گریخت
«بال» تنها غم غربت به پرستوها داد

اینکه «مردم» نشناسند تو را غربت نیست
غربت آن است که «یاران» ببرندت از یاد

عاشقی چیست؟به جز شادی و مهر و غم و قهر؟!
نه من از قهر تو غمگین، نه تو از مهرم شاد

چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته ای
اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد..

#فاضل_نظری
دیدگاه ها (۱)

به ساعت منتوتمام قرارها را نیامده ‏ای،کدام نصف‏ النهار را از...

در شبِ کوچک من؛دلهره‌ی ویرانی‌ستگوش کن!وزشِ ظلمت را می‌شنوی؟...

ای اشک، آهسته بریز که غم زیاد است ای شمع ، آهسته بسوز که شب ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط