فرار من

۱۰۹





( ویو جونگکوک)
( ویو خونه دون سوجون)







همراه بادیگارد ها در خونه مرتیکه.....

رو شکستیم و وارد شدیم که از جاش پرید

نشسته بود داشت قهوه اش رو میخورد

با صدای بلند همین طور که داشتم بهش نزدیک میشدم گفتم





جونگکوک..... به اعزراییل خوش آمد نمیگی






با لکنت و تعجب گفت






دون سوجون..... تو ... تو اینجا چی کار داری ؟؟






با لبخند گفتم:




جونگکوک.... خیلی سادس اومدم بکشمت






قهقهه زد و گفت







دون سوجون.... باحال بود. تو من رو بکشی هاهاها .







با دستش اشاره به در پشت سرم کرد و گفت






دون سوجون....برو از خونه من بیرون بجوم





جونگکوک.... باشه میرم بیرون.... ولی وقتی کشتنت






پزخندی زدم و سرم رو یکم کج که ۵ نفر از بادیگارد ها ریختن سرش

و من هم به سمت مبل ها رفتم و نشستم.

تا میخورد داشتن با پا هاشون چوب میزدنش و من خوشحال تماشا میکردم

این مسبب اصلی اینکه من زن بچم رو نبینم بود.


صداش رو شنیدم که گفت






دون سوجون..... چرا....گفتی.....من ....رو.... بزنن







جونگکوک..... یعنی نمیدونی؟!






دون سوجون.... نه....ترو خدا......بگو.....بس... کنن







با تمسخر گفتم






جونگکوک.... نو نو نو. چرا ولت کنن وقتی داره به من خوش میگذره هان







دون سوجون..... باشه....خوب...چرا....گفتی... من...رو...بزنن؟....خواهش.... میکنم....بگو!






با عصبانیت بلند شدم همین طور که داشتم میرفتم سمتش گفتم:





جونگکوک.... یادت رفته تو بودی که چند سال منو از دیدن یوری و دال محروم کردی ها






حالا دیگه روبروش وایساده بودم.

آستین لباسم رو بالا زدم تا آرنج

و به سمتس خیز برداشتم و یک مشت محکم توی دهنش زدم خواستم بعدی رو بزنم که یکی توی صورت زد

و من خون جلوی چشمام رو گرفته بود دیگه واقعا رد داره بودم

بهش عمان ندادم پشت سر هم فقط با یک دستم میزدم توی صورتش

دهنش پر خون شده بود سرش رو کج کرد و خون دهنش رو توف کرد بیرون

به نفس نفس اوفتاده بودم دیگه جان زدش رو نداشتم که یهو صداش رو شنیدم که خیلی آروم و زیاد هم واضح نبود گفت:






دون سوجون.... د..دیر.... ر..رسیدی... ه...همین.... طور که ....من..ت...توی....این چ ...چند ....سال.....و...واسه پ...پسرت ....پ ...پدری ....کردم.... تو هم.... ب ...باید... ه...همین‌... کار... رو ب ..ب..بکنی...!!!!؟







نه نه .. داره گوه زیادی میخوره همچین چیزی نیست!؟!

به سمتش حمله کرده

یقش رو گرفتم فریاد زدم توی صورتش





جونگکوک.... گوه...گوه نخور.. لاشی





میخندید از حرص خوردن من و من به جنون رسیده بودم

با سر به یکی از بادیگار ها اشاره کردم
که تفنگش رو بیرون آورد

که دون سوجون رنگش پرید






جونگکوک..... یا واقعیت رو میگی با خلاصت میکنن نظرته ؟؟!





با شک و تردید و ترس بهم نگاه کرد که یهو گفت:






دون سوجون.... من راستشو...گفتم...یوری... از من...حاملس...





اشاره کردم که .... خواست چیزی بگه که .. صبر نکردم بالای سرش یکی از بادیگارد ها شلیک کرد


که صدای شلیک گلوله توی خونش اکو شد

بعد از چند مین چشماش رو باز کرد و دید زندس نفس راحتی کشید

و من به خشتکش نگاه کردم که اوه ش٫ا٫ش٫ی٫د٫ه بود توی خودش اه



حالم داشت بهم میخورد

بادیگار های پشتم داشتن سعی میکردن نخندن
دیدگاه ها (۳۶)

فرار من

فرار من

فرار من

فرار من

فرار من

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط