کپشن رو بخونید لطفا...🌟
کپشن رو بخونید لطفا...🌟
هفده هیجده سالش بود که عاشق شد.
عاشقِ یه دخترِ مو مشکی که رژلب قرمز میزد و چادرشم با گوشه ی دندونش نگه میداشت، تا از سرش نیوفته.
بهادُر از عمد، هر روز ظهر، دور از چشمِ اوستاش درِ دکون رو میبست و میومد وایمیستاد سر کوچه، تا وقتی زهره دخترِ حاج اکبر رد میشه یه نیم نگاهی بهش بندازه.
دلِ بهادر خوش بود به همون چند ثانیه نگاه..
همین دلخوشی باعث شده بود بیشتر کار کنه تا زود کار یاد بگیره و وقتی دستش به دهنش رسید و نشست تو دکونِ خودش بره خواستگاریِ زهره.
بیست و سه سالش که شد، رفت نزدیکِ خونه ی حاج اکبر واسه ی خودش دکون گرفت، تا از نزدیک حواسش به زهره باشه.
یه چادر سفید هم خریده بود تا به وقتش بده به خانجون و برن خونه ی حاج اکبر و زهره رو نشون کنن.
دو شب بعد که داشت درِ دکونشو میبست، صدای کِل کشیدن از خونه ی حاج اکبر اومد..
فردای همون شب تو محل پیچید که زهره دخترِ حاج اکبر نشون کرده ی پسرِ آمیرزا شده..
حالا بهادر مونده بود با یه دنیا آرزوی برباد رفته.. دیگه همه چی بود؛ پول بود، دکون بود، عشق بود ولی زهره نبود..
فقط دلِ بهادر بود که بین خروارها تنهایی داشت دفن میشد و نمیتونست دیگه کاری کنه.. دیگه خیلی دیر شده بود واسه گفتنِ حرفِ دلش..
خانجون اون چادر سفید رو انداخت سر یکی دیگه و برای بهادر دخترِ اوس ممد رو نشون کرد.
چند سال بعدشم بهادر دو تا بچه ی قد و نیم قد داشت.
بعد از این همه سال؛ هیچکس بجز دلِ خودِ بهادر نمیدونست که چرا هنوز بهادر تو اون دکون میشینه و سر ظهر میاد تو کوچه تا کوچه رو دید بزنه.
#مهسا_بهرامی 🌙
هفده هیجده سالش بود که عاشق شد.
عاشقِ یه دخترِ مو مشکی که رژلب قرمز میزد و چادرشم با گوشه ی دندونش نگه میداشت، تا از سرش نیوفته.
بهادُر از عمد، هر روز ظهر، دور از چشمِ اوستاش درِ دکون رو میبست و میومد وایمیستاد سر کوچه، تا وقتی زهره دخترِ حاج اکبر رد میشه یه نیم نگاهی بهش بندازه.
دلِ بهادر خوش بود به همون چند ثانیه نگاه..
همین دلخوشی باعث شده بود بیشتر کار کنه تا زود کار یاد بگیره و وقتی دستش به دهنش رسید و نشست تو دکونِ خودش بره خواستگاریِ زهره.
بیست و سه سالش که شد، رفت نزدیکِ خونه ی حاج اکبر واسه ی خودش دکون گرفت، تا از نزدیک حواسش به زهره باشه.
یه چادر سفید هم خریده بود تا به وقتش بده به خانجون و برن خونه ی حاج اکبر و زهره رو نشون کنن.
دو شب بعد که داشت درِ دکونشو میبست، صدای کِل کشیدن از خونه ی حاج اکبر اومد..
فردای همون شب تو محل پیچید که زهره دخترِ حاج اکبر نشون کرده ی پسرِ آمیرزا شده..
حالا بهادر مونده بود با یه دنیا آرزوی برباد رفته.. دیگه همه چی بود؛ پول بود، دکون بود، عشق بود ولی زهره نبود..
فقط دلِ بهادر بود که بین خروارها تنهایی داشت دفن میشد و نمیتونست دیگه کاری کنه.. دیگه خیلی دیر شده بود واسه گفتنِ حرفِ دلش..
خانجون اون چادر سفید رو انداخت سر یکی دیگه و برای بهادر دخترِ اوس ممد رو نشون کرد.
چند سال بعدشم بهادر دو تا بچه ی قد و نیم قد داشت.
بعد از این همه سال؛ هیچکس بجز دلِ خودِ بهادر نمیدونست که چرا هنوز بهادر تو اون دکون میشینه و سر ظهر میاد تو کوچه تا کوچه رو دید بزنه.
#مهسا_بهرامی 🌙
۱۰.۳k
۲۳ شهریور ۱۴۰۰