پارت۱۴۲
#پارت۱۴۲
راوی:مکان:سیلورنا:زمان:اکنون
مردی کنار پنجره نشسته بود و به فرود زیبای دونه های برف خیره خیره نگاه می کرد.توی ذهنش آشفتگی بود و توی چهرش چیزی جز دو تا چشم نگران پیدا نمی شد.این مرد درد می کشید.درد جسمانیش به کنار.روحش درد می کشید.
در باز شد و کسی وارد اتاق شد.نیم نگاهی به پشت سرش انداخت و با دیدن مرد روبروش اخم کرد و زیر لب گفت:
_بازم که تو...
صدای قدم هاشو می شنید که نزدیک تر میشد و این نزدیکی حالش رو بد می کرد.
_کیان...کی می خوای دست از این بچه بازیات بر داری؟
کنارش ایستاد و ادامه داد:
_نمی خوای بفهمی اون دختر مُرده؟
کیان با عصبانیت بهش نگاه کرد و درحالی که دندوناشو بهم فشار می داد گفت:
_بازم مضخرف می گی.
صداشو بالا برد و از جاش بلند شد.
_لعنتی بزار برم دنبالش.چرا منو اینجا...
یه دفعه قلبش تیر کشید و زانو هاش سست شد.دستاشو روی قلبش مشت کرد و از دیوار گرفت تا نیفته.ناظری با نگرانی خواست دستشو بگیره
_چیشد پسرم؟
کیان با خشم دستشو پس زد و گفت:
_من پسر تو نیستم.به من دست نزن.
ناظری ازین حرف دلگیر شد و اروم دستشو کنارکشید.کیان روی تخت نشست و باز به بیرون خیره شد. ناظری با ناراحتی از کیان چشم گرفت و بیرون رفت.
گاهی به کیان حق می داد.گاهی تصویر کیان کوچولو جلوی چشماش میومد که با صدای کودکانش بابا خطابش می کرد.کیان کوچولویی که به خاطر حرص شهرتش ولش کرد و رفت.
رفت و خاطره ی بابا بودنشو تو ذهن پسرش کشت.خاطره ی همدم بودنش رو تو ذهن همسرش کشت.خاطره ی تکیه گاه بودنش رو تو ذهن دخترش کشت.
شهرت،پول و مقام رو انتخاب کرد و به خونوادش پشت کرد.
گاهی فقط دلش می خواست جبران کنه.
و اما توی سر کیان چی می گذشت؟
چی فکر می کرد؟
اینکه دختر فضاییش مُرده؟
اینکه دیگه نمی بینتش؟
توی سرش دنبال چی می گشت؟
صدایی ته قلب زخمیش می گفت آیدا زندست.می گفت منتظرشه.
و آیا روزی می رسه که اون دختر زمینیشو پیدا کنه؟
راوی:مکان:سیلورنا:زمان:اکنون
مردی کنار پنجره نشسته بود و به فرود زیبای دونه های برف خیره خیره نگاه می کرد.توی ذهنش آشفتگی بود و توی چهرش چیزی جز دو تا چشم نگران پیدا نمی شد.این مرد درد می کشید.درد جسمانیش به کنار.روحش درد می کشید.
در باز شد و کسی وارد اتاق شد.نیم نگاهی به پشت سرش انداخت و با دیدن مرد روبروش اخم کرد و زیر لب گفت:
_بازم که تو...
صدای قدم هاشو می شنید که نزدیک تر میشد و این نزدیکی حالش رو بد می کرد.
_کیان...کی می خوای دست از این بچه بازیات بر داری؟
کنارش ایستاد و ادامه داد:
_نمی خوای بفهمی اون دختر مُرده؟
کیان با عصبانیت بهش نگاه کرد و درحالی که دندوناشو بهم فشار می داد گفت:
_بازم مضخرف می گی.
صداشو بالا برد و از جاش بلند شد.
_لعنتی بزار برم دنبالش.چرا منو اینجا...
یه دفعه قلبش تیر کشید و زانو هاش سست شد.دستاشو روی قلبش مشت کرد و از دیوار گرفت تا نیفته.ناظری با نگرانی خواست دستشو بگیره
_چیشد پسرم؟
کیان با خشم دستشو پس زد و گفت:
_من پسر تو نیستم.به من دست نزن.
ناظری ازین حرف دلگیر شد و اروم دستشو کنارکشید.کیان روی تخت نشست و باز به بیرون خیره شد. ناظری با ناراحتی از کیان چشم گرفت و بیرون رفت.
گاهی به کیان حق می داد.گاهی تصویر کیان کوچولو جلوی چشماش میومد که با صدای کودکانش بابا خطابش می کرد.کیان کوچولویی که به خاطر حرص شهرتش ولش کرد و رفت.
رفت و خاطره ی بابا بودنشو تو ذهن پسرش کشت.خاطره ی همدم بودنش رو تو ذهن همسرش کشت.خاطره ی تکیه گاه بودنش رو تو ذهن دخترش کشت.
شهرت،پول و مقام رو انتخاب کرد و به خونوادش پشت کرد.
گاهی فقط دلش می خواست جبران کنه.
و اما توی سر کیان چی می گذشت؟
چی فکر می کرد؟
اینکه دختر فضاییش مُرده؟
اینکه دیگه نمی بینتش؟
توی سرش دنبال چی می گشت؟
صدایی ته قلب زخمیش می گفت آیدا زندست.می گفت منتظرشه.
و آیا روزی می رسه که اون دختر زمینیشو پیدا کنه؟
۴.۶k
۱۰ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.