عشق تحقیر شده
عشق تحقـیر شده
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟖
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
درب انبار با صدای بلندی به دیوار کوبیده شد. جیمین در قاب در ایستاده بود، چشمانش از خشم سیاه شده بود. صحنهٔ پیش رو باعث شد وجودش از نفرت بسوزد: سنگجو رزان را به دیوار چسبانده بود، دستش دور کمر باریک او حلقه شده بود.
√چه خبر است؟
صدای جیمین مانند غرش اژدها در فضای کوچک انبار پیچید.
سنگجو فوراً رزان را رها کرد و چند قدم به عقب پرید.
=آقا! من فقط...داشتم به خانم کمک میکردم...
رزان که از ترس میلرزید، خود را به دیوار چسبانده بود. اشک در چشمانش حلقه زده بود...
جیمین به آرامی وارد انبار شد. هر قدمش مانند قدمهای یک شکارچی بود که به طعمه نزدیک میشود. نگاهش ابتدا به سنگجو بود، سپس به رزان افتاد به کمری که دست سنگجو دور آن حلقه شده بود، به موهای نامرتبش، به چشمان پر از اشکش.
خشم او اوج گرفت.
√کمک؟
جیمین با صدایی خطرناک پایین گفت.
√به چه کمکی نیاز داشت؟
سنگجو شروع به لرزیدن کرد.
=من...من فکر کردم...
√ساکت!
جیمین ناگهان فریاد زد. در کمتر از یک ثانیه، به سنگجو نزدیک شد و او را محکم به قفسهها کوبید.
√جرأت کردی بهش دست بزنی؟
سنگجو که از درد نفسنفس میزد، گفت:=ببخشید آقا! نمیدانستم که او...
جیمین مشتش را با قدرت به صورت سنگجو کوبید.
√هیچ بهانهای قابل قبول نیست!
رزان شاهد صحنه بود، از ترس یخ زده بود. او هرگز جیمین را اینطور ندیده بود مانند حیوان درندهای که از قفس رها شده باشد.
جیمین سنگجو را که روی زمین افتاده بود، محکم گرفت.
√تو از امروز دیگر در این عمارت کار نخواهی کرد. و اگر دوباره جرات کنی نزدیک او شوی...
مکث کرد و به گوش سنگجو نزدیک شد، √خانوادهات را هم از دست خواهی داد.
سپس او را به سمت در پرتاب کرد.
√حالا گمـشو!
پس از خروج سنگجو، سکوت سنگینی فضای انبار را فرا گرفت. جیمین به رزان نگاه کرد که هنوز میلرزید.
√آلوده...
جیمین با نفرت این کلمه را بر زبان آورد. دستش را دراز کرد تا صورت رزان را لمس کند، اما سپس آن را عقب کشید، گویی ترسیده بود.
√دیگر هرگز...
صدایش لرزان بود
√اجازه نده کسی به تو دست بزند.
رزان نگاهش کرد و چیزی در چشمان جیمین دید که هرگز ندیده بود _ درد، حسادت، و چیزی شبیه به ترس.
+اما شما...
جرأت کرد بگوید
+شما همیشه با من خشن هستید.
جیمین برای یک لحظه چشمانش گشاد شد، گویی ضربهای خورده بود. سپس صورتش دوباره سرد شد.
√این فرق میکند
گفت.
√من صاحب تو هستم. فقط من حق دارم تصمیم بگیرم چگونه با تو رفتار کنم.
اما وقتی برگشت تا انبار را ترک کند، دستانش به لرزه افتاده بودند. او نه تنها از سنگجو عصبانی بود، بلکه از خودش نیز عصبانی بود برای اینکه اجازه داده بود کسی به این اندازه به او نزدیک شود، برای اینکه احساساتش اینقدر از کنترل خارج شده بودند.
و رزان، تنها در انبار، برای اولین بار فهمید این خشونت بیامان جیمین شاید تنها راه او برای محافظت از چیزی باشد که واقعاً به آن اهمیت میداد.
پایان پارت هشتم
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
୨୧┇𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟗
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#فیک #سناریو
#جیمین #رمان
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟖
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
درب انبار با صدای بلندی به دیوار کوبیده شد. جیمین در قاب در ایستاده بود، چشمانش از خشم سیاه شده بود. صحنهٔ پیش رو باعث شد وجودش از نفرت بسوزد: سنگجو رزان را به دیوار چسبانده بود، دستش دور کمر باریک او حلقه شده بود.
√چه خبر است؟
صدای جیمین مانند غرش اژدها در فضای کوچک انبار پیچید.
سنگجو فوراً رزان را رها کرد و چند قدم به عقب پرید.
=آقا! من فقط...داشتم به خانم کمک میکردم...
رزان که از ترس میلرزید، خود را به دیوار چسبانده بود. اشک در چشمانش حلقه زده بود...
جیمین به آرامی وارد انبار شد. هر قدمش مانند قدمهای یک شکارچی بود که به طعمه نزدیک میشود. نگاهش ابتدا به سنگجو بود، سپس به رزان افتاد به کمری که دست سنگجو دور آن حلقه شده بود، به موهای نامرتبش، به چشمان پر از اشکش.
خشم او اوج گرفت.
√کمک؟
جیمین با صدایی خطرناک پایین گفت.
√به چه کمکی نیاز داشت؟
سنگجو شروع به لرزیدن کرد.
=من...من فکر کردم...
√ساکت!
جیمین ناگهان فریاد زد. در کمتر از یک ثانیه، به سنگجو نزدیک شد و او را محکم به قفسهها کوبید.
√جرأت کردی بهش دست بزنی؟
سنگجو که از درد نفسنفس میزد، گفت:=ببخشید آقا! نمیدانستم که او...
جیمین مشتش را با قدرت به صورت سنگجو کوبید.
√هیچ بهانهای قابل قبول نیست!
رزان شاهد صحنه بود، از ترس یخ زده بود. او هرگز جیمین را اینطور ندیده بود مانند حیوان درندهای که از قفس رها شده باشد.
جیمین سنگجو را که روی زمین افتاده بود، محکم گرفت.
√تو از امروز دیگر در این عمارت کار نخواهی کرد. و اگر دوباره جرات کنی نزدیک او شوی...
مکث کرد و به گوش سنگجو نزدیک شد، √خانوادهات را هم از دست خواهی داد.
سپس او را به سمت در پرتاب کرد.
√حالا گمـشو!
پس از خروج سنگجو، سکوت سنگینی فضای انبار را فرا گرفت. جیمین به رزان نگاه کرد که هنوز میلرزید.
√آلوده...
جیمین با نفرت این کلمه را بر زبان آورد. دستش را دراز کرد تا صورت رزان را لمس کند، اما سپس آن را عقب کشید، گویی ترسیده بود.
√دیگر هرگز...
صدایش لرزان بود
√اجازه نده کسی به تو دست بزند.
رزان نگاهش کرد و چیزی در چشمان جیمین دید که هرگز ندیده بود _ درد، حسادت، و چیزی شبیه به ترس.
+اما شما...
جرأت کرد بگوید
+شما همیشه با من خشن هستید.
جیمین برای یک لحظه چشمانش گشاد شد، گویی ضربهای خورده بود. سپس صورتش دوباره سرد شد.
√این فرق میکند
گفت.
√من صاحب تو هستم. فقط من حق دارم تصمیم بگیرم چگونه با تو رفتار کنم.
اما وقتی برگشت تا انبار را ترک کند، دستانش به لرزه افتاده بودند. او نه تنها از سنگجو عصبانی بود، بلکه از خودش نیز عصبانی بود برای اینکه اجازه داده بود کسی به این اندازه به او نزدیک شود، برای اینکه احساساتش اینقدر از کنترل خارج شده بودند.
و رزان، تنها در انبار، برای اولین بار فهمید این خشونت بیامان جیمین شاید تنها راه او برای محافظت از چیزی باشد که واقعاً به آن اهمیت میداد.
پایان پارت هشتم
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
୨୧┇𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟗
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#فیک #سناریو
#جیمین #رمان
- ۶۰۵
- ۲۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط