عشق یا نفرت (پارت ۱۴)
_حتی در حال افتادنم باشم باید بجنگم
بکی : ها؟ شوخیت گرفته ؟!
همینطوری شروع کردن زدن همدیگه تو هوا
صدای انفجار اومد!
بکی : سنگا افتادن تو اب چقدر صدا دادن! خرد هم شدن! ما هم قراره این بلا سرمون بیایدددد
آنیسا : ( اینطوری نمیشه! باید از بالا بهش حمله کنم! او! وایسا ) بکی منو بغل کننن
بکی چسبید به آنیسا بعدش اونا رو هوا وایسادن در حالی که دشمنشون داشت میوفتاد
بکی : آنیسا چرا انقدر دستت میلرزه؟ خوبی ؟
آنیسا : من.. فقط .. وقتی از این قدرتم استفاده کنم اینجور میشم، ای سرم خدا
و از دست آنیسا الماس افتاد
_هر هر هر گرفتمش! حالا میتونم پرواز کنم!
آنیسا و بکی در حال افتادن بودن..
*ساید آنیا و دامیان
آنیا : عامم.. خب.. آ ..
و همین که آنیا اومد حرف بزنه ی صدای انفجار اومد
دامیان : چی شده؟!
همه بچه ها دویدن بیرون چادر ها ، ماه از افتاب یکم اونور رفته بود و یکم میتونستن ببینن
آنیا : چی شده؟ حال بکی و آنیسا خوبه؟
دامیان : فکر کنم مجبوریم به سمت صدا بریم
آسا : دامیان ساما شما چیکار به اون صدا دارید؟ هرچی باشه مربوط به اون دختره کله صورتی میشه و به شما ربطی نداره
دامیان : به تو هم ربطی نداره من چیکار میکنم
جکی دست آنیا رو گرفت و گفت : اونو ولش کن خودم باهات میام
دامیان : ( پسره ی....)
آنیا سریع دستشو کشید اونور وگفت : نیازی به کمکت ندارم! خودم تنهایی میرم اصلا
آنیا دوید به سمت صدا
بکی : آنیا چان؟
آنیسا : چی؟؟ مامان!؟
آنیا : آنیا کمکتون میکنه! (چیکار کنم؟ فکر کن فکر کن فکر کن) آها
بعد دوید به سمت ی ور توی جنگل
آنیسا : کمککککککک
_ هه فکر کردید اون بچه میتونه کمکتون کنه؟
و بعدش با اون الماس به سمت آنیسا نشونه گرفت و شلیک کرد
آنیسا : چیییی؟؟!!! نهههههههه!
آنیسا چشماشو بست ، ... هیچ اتفاقی نیوفتاد
آنیسا : ها من کجام؟ چرا همه جا تاریکه؟ من رو زمینم!
.. : خوش اومدی
آنیسا : ت- تو دیگه کی؟ من کجام
.. : متاسفانه نمیتونم بهت بگم من کیم، اما تو تو دنیای میانی هستی
آنیسا : دنیای میانی؟ یعنی من غیب شدم؟ زمان رو زیادی به هم زدم؟
.. :باید برگردی به زمان خودت، مگه اینکه اتفاق خاصی همین الان بیوفته
*تو دنیای عادی
آنیا : هاااایااااااااا! پرتاب درخشندههه!
یک خنجر رو به سمتش پرت کرد تا شاید بتونه گیجش کنه و بکی سریع الماس رو بگیره
_ این تمام نقشت بود؟ حالا اینو بگیر!
ی صاعقه به طرف آنیا پرتاب کرد
بکی : آنیا چان ! مواظب باش!
آنیا : نقشم گرفت!
و بعدش یک آیینه رو گرفت جلو صاعقه و صاعقه منعکس شد و به دشمنشون برخورد کرد و افتاد زمین
_ ف-فکر.. ک-رد-ی با هم - ین یک زره.. تسلیم.. میشم؟
آنیا رفت سمتش و الماس رو برداشت و گفت آره
_ هنوز مونده!
و بعدش یکدفعه یک دسته ای گرگا و خرسا حمله کردن
آنیا : بااانددددددددددد ههههههه
بکی : ها؟ شوخیت گرفته ؟!
همینطوری شروع کردن زدن همدیگه تو هوا
صدای انفجار اومد!
بکی : سنگا افتادن تو اب چقدر صدا دادن! خرد هم شدن! ما هم قراره این بلا سرمون بیایدددد
آنیسا : ( اینطوری نمیشه! باید از بالا بهش حمله کنم! او! وایسا ) بکی منو بغل کننن
بکی چسبید به آنیسا بعدش اونا رو هوا وایسادن در حالی که دشمنشون داشت میوفتاد
بکی : آنیسا چرا انقدر دستت میلرزه؟ خوبی ؟
آنیسا : من.. فقط .. وقتی از این قدرتم استفاده کنم اینجور میشم، ای سرم خدا
و از دست آنیسا الماس افتاد
_هر هر هر گرفتمش! حالا میتونم پرواز کنم!
آنیسا و بکی در حال افتادن بودن..
*ساید آنیا و دامیان
آنیا : عامم.. خب.. آ ..
و همین که آنیا اومد حرف بزنه ی صدای انفجار اومد
دامیان : چی شده؟!
همه بچه ها دویدن بیرون چادر ها ، ماه از افتاب یکم اونور رفته بود و یکم میتونستن ببینن
آنیا : چی شده؟ حال بکی و آنیسا خوبه؟
دامیان : فکر کنم مجبوریم به سمت صدا بریم
آسا : دامیان ساما شما چیکار به اون صدا دارید؟ هرچی باشه مربوط به اون دختره کله صورتی میشه و به شما ربطی نداره
دامیان : به تو هم ربطی نداره من چیکار میکنم
جکی دست آنیا رو گرفت و گفت : اونو ولش کن خودم باهات میام
دامیان : ( پسره ی....)
آنیا سریع دستشو کشید اونور وگفت : نیازی به کمکت ندارم! خودم تنهایی میرم اصلا
آنیا دوید به سمت صدا
بکی : آنیا چان؟
آنیسا : چی؟؟ مامان!؟
آنیا : آنیا کمکتون میکنه! (چیکار کنم؟ فکر کن فکر کن فکر کن) آها
بعد دوید به سمت ی ور توی جنگل
آنیسا : کمککککککک
_ هه فکر کردید اون بچه میتونه کمکتون کنه؟
و بعدش با اون الماس به سمت آنیسا نشونه گرفت و شلیک کرد
آنیسا : چیییی؟؟!!! نهههههههه!
آنیسا چشماشو بست ، ... هیچ اتفاقی نیوفتاد
آنیسا : ها من کجام؟ چرا همه جا تاریکه؟ من رو زمینم!
.. : خوش اومدی
آنیسا : ت- تو دیگه کی؟ من کجام
.. : متاسفانه نمیتونم بهت بگم من کیم، اما تو تو دنیای میانی هستی
آنیسا : دنیای میانی؟ یعنی من غیب شدم؟ زمان رو زیادی به هم زدم؟
.. :باید برگردی به زمان خودت، مگه اینکه اتفاق خاصی همین الان بیوفته
*تو دنیای عادی
آنیا : هاااایااااااااا! پرتاب درخشندههه!
یک خنجر رو به سمتش پرت کرد تا شاید بتونه گیجش کنه و بکی سریع الماس رو بگیره
_ این تمام نقشت بود؟ حالا اینو بگیر!
ی صاعقه به طرف آنیا پرتاب کرد
بکی : آنیا چان ! مواظب باش!
آنیا : نقشم گرفت!
و بعدش یک آیینه رو گرفت جلو صاعقه و صاعقه منعکس شد و به دشمنشون برخورد کرد و افتاد زمین
_ ف-فکر.. ک-رد-ی با هم - ین یک زره.. تسلیم.. میشم؟
آنیا رفت سمتش و الماس رو برداشت و گفت آره
_ هنوز مونده!
و بعدش یکدفعه یک دسته ای گرگا و خرسا حمله کردن
آنیا : بااانددددددددددد ههههههه
۴.۰k
۱۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.