زشت رویی در آیینه مینگرست و می گفت سپاس خدای را که مرا ص

زشت رویی در آیینه مینگرست و می گفت: سپاس خدای را که مرا صورتی نیکو بداد. غلامش ایستاده بود و این سخن می شنید و چون او بدر آمد،کسی بر در خانه او را از حال صاحبش پرسید گفت:در خانه نشسته و بر خدا دروغ می بندد.
دیدگاه ها (۳)

زشت رویی در آیینه مینگرست و می گفت: سپاس خدای را که مرا صورت...

مهاجر باش چون کبوتری که پرواز می کند به کرانه ها پرواز کن ...

سلام دوستانلطف کنید توی این نظرسنجی شرکت کنید،لطفا.کدوم ازین...

سنگها شاید،اما گنجشکها هیچوقت مفت نبوده اند،گیرم که سنگ مفت،...

فاطمه واژه ی بی خاتمه

☆روزی عادی در مدرسه ای..☆☆مثل روز های دیگر مدرسه معلم داشت د...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط