تمام هستی من(واقعی) پارت دوازدهم
تمام هستی من(واقعی) #پارت_دوازدهم
به بهانه ای کلید و گرفتم..می خواستم تو ماشین گریه کنم..ازخدا میخواستم همون جا بمیرم مادر بابک تو حیاط بود..عصبی قدم می زد..با دیدنم جلو اومد.. آرنجمو محکم گرفت..محکم فشار می داد..دردم گرفته بود ..
گفت: زندگیشو خراب کردی..حالا هم می خوای عروسی اشو خراب کنی..
انگار جریان بی فایده بود
با صداقت گفتم: باور کنید نمی خواستم بیام ولی...
نگذاشت حرفمو بزنم گفت: الانم می ری خونه..روپوشتو میارم..بابک می رسونتت.. سوئیچ ماشینو دادم بهش..
لطفا بدین برادرم..
کلیدو از دستم کشید.. اون شب حالم بهم خورد..از خدا خواسته بودم که دوباره بابک رو ببینم ولی نه توی جشن عروسیش و با یه زن دیگه.. آخه خدا چرا مجازاتم اینقدر سنگینه.......
دوست نداشتم دیگه از خونه برم بیرون..خونه بابک اینا دیگه مدتها بود نقطه امید و آرامش من نبود ولی حالا به نقطه دردناک و شکنجه گاه تبدیل شده بود
به بهانه ای کلید و گرفتم..می خواستم تو ماشین گریه کنم..ازخدا میخواستم همون جا بمیرم مادر بابک تو حیاط بود..عصبی قدم می زد..با دیدنم جلو اومد.. آرنجمو محکم گرفت..محکم فشار می داد..دردم گرفته بود ..
گفت: زندگیشو خراب کردی..حالا هم می خوای عروسی اشو خراب کنی..
انگار جریان بی فایده بود
با صداقت گفتم: باور کنید نمی خواستم بیام ولی...
نگذاشت حرفمو بزنم گفت: الانم می ری خونه..روپوشتو میارم..بابک می رسونتت.. سوئیچ ماشینو دادم بهش..
لطفا بدین برادرم..
کلیدو از دستم کشید.. اون شب حالم بهم خورد..از خدا خواسته بودم که دوباره بابک رو ببینم ولی نه توی جشن عروسیش و با یه زن دیگه.. آخه خدا چرا مجازاتم اینقدر سنگینه.......
دوست نداشتم دیگه از خونه برم بیرون..خونه بابک اینا دیگه مدتها بود نقطه امید و آرامش من نبود ولی حالا به نقطه دردناک و شکنجه گاه تبدیل شده بود
۷.۳k
۲۷ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.