برای سال های قبلِ خودم دلتنگم،
برای سال های قبلِ خودم دلتنگم،
برای صبحِ زودی که توی حیاطِ مدرسه کنار هم
آماده ایم برای اردوی یک روزه،
برای لحظه های آخری که توی دلمان غنج میرفت
از اینکه زنگِ بعدیمان ورزش بود؛
برای صبحِ خواب آلود و بی حواسی که
بدون صبحانه راهیِ مدرسه میشدیم و زنگِ تفریح،
لقمه ای توی کیفمان پیدا میشد؛
برای ساعتی که ریاضی داشتیم و خبری از معلم نبود؛
چقدر دلتنگم این روز ها
بیشتر از همیشه برای
بازی توی کوچه و لباسِ خاک گرفته و خستگیِ شیرینِ بعد بازی؛
برای بیست و نهِ اسفندی که فردا را
قرار است لباسِ نو بپوشیم؛
برای عیدیِ کوچکی که مادربزرگمان توی جیبمان میگذاشت و به خیالمان میشد همه ی خوشی های
روی زمین را یکجا بخریم،
اسبابِ بازی ای اگر میخریدیم
از ذوقِ داشتنش
شب هارا کنار خودمان میگذاشتیمش
تا وقتی صبح را چشم باز میکنیم،جلوی صورتمان ببینیمَش،
من اما دلم تنگ شده برای قلکی که با ذوقِ تمام پُر میکردیم،
برای قهر های تا روزِ قیامتی که قیامتَش
چند دقیقه بیشتر طول نمیکشید،
من
برای خوابیدنی که فاصله ی چشم بستن و
به خواب عمیق رفتنش چند ثانیه بیشتر طول نمیکشید،
برای خوراکی های خوشمزه ای که از ترس
قایمشان میکردیم،
برای شکلات های خوشرنگی که برای دلمان معجزه میشدند،
برای
برای زخمی که جای قلبمان روی زانویمان مینشست،
عجیبِ عجیب،
شدیدِ شدید،
توی دلتنگ ترین حالِ ممکنم!
#محمد_ارجمند
برای صبحِ زودی که توی حیاطِ مدرسه کنار هم
آماده ایم برای اردوی یک روزه،
برای لحظه های آخری که توی دلمان غنج میرفت
از اینکه زنگِ بعدیمان ورزش بود؛
برای صبحِ خواب آلود و بی حواسی که
بدون صبحانه راهیِ مدرسه میشدیم و زنگِ تفریح،
لقمه ای توی کیفمان پیدا میشد؛
برای ساعتی که ریاضی داشتیم و خبری از معلم نبود؛
چقدر دلتنگم این روز ها
بیشتر از همیشه برای
بازی توی کوچه و لباسِ خاک گرفته و خستگیِ شیرینِ بعد بازی؛
برای بیست و نهِ اسفندی که فردا را
قرار است لباسِ نو بپوشیم؛
برای عیدیِ کوچکی که مادربزرگمان توی جیبمان میگذاشت و به خیالمان میشد همه ی خوشی های
روی زمین را یکجا بخریم،
اسبابِ بازی ای اگر میخریدیم
از ذوقِ داشتنش
شب هارا کنار خودمان میگذاشتیمش
تا وقتی صبح را چشم باز میکنیم،جلوی صورتمان ببینیمَش،
من اما دلم تنگ شده برای قلکی که با ذوقِ تمام پُر میکردیم،
برای قهر های تا روزِ قیامتی که قیامتَش
چند دقیقه بیشتر طول نمیکشید،
من
برای خوابیدنی که فاصله ی چشم بستن و
به خواب عمیق رفتنش چند ثانیه بیشتر طول نمیکشید،
برای خوراکی های خوشمزه ای که از ترس
قایمشان میکردیم،
برای شکلات های خوشرنگی که برای دلمان معجزه میشدند،
برای
برای زخمی که جای قلبمان روی زانویمان مینشست،
عجیبِ عجیب،
شدیدِ شدید،
توی دلتنگ ترین حالِ ممکنم!
#محمد_ارجمند
۱۳.۹k
۰۴ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.