شبایی که خوابم نمی برد انقد بهت فکر می کردم تا ذهنم از

شبایی که خوابم نمی برد ، انقد بهت فکر‌ می کردم تا ذهنم از خستگی خوابش می برد. روزایی که آدما اذیتم می کردن و به مرز انفجار می رسیدم بهت فکر می کردم و آروم تر از همیشه، بیخیال همه چی لبخند می زدم. وقتی حسای بد میومدن سراغم و نا امیدی مُطلق کل وجودمو میگرفت، فکر‌کردن به تو واسم مثل چشمه آب سرد دیدن توی بیابون خشک و داغ بود. من فقط با فکر کردن به تو یک زندگیو راه می بردم، ادامه می دادم.


البته اینا واسه اونموقه ای بود که بودی.

الان همه چی برعکسه.
فکر‌ کردن به تو باعث بی خوابیای بیشتر، منفجر شدن از شدت عصبانیت و نا امیدی در‌حد خواستن مرگم می شه. به نظرت این منصافانس؟ که فرق بین دوتا فعل "بودن" و "نبودن" باعث بهم ریختن یک زندگی شه؟ مگه تو چند نفر بودی؟!
#lorenzo
دیدگاه ها (۰)

میشینیم کنار دلبر و زیر لب میگیم : عاشق شدیم رفتا!حالا دیگه ...

این بغض مثل بختک افتاده به جونم.هی میزنم کنار،هولش میدم،میگم...

اومد کنارم نشست،بی مقدمه شروع کرد،گفت:خاطره هاش داره نابودم ...

هرشب تو خواب حرف میزدمتوجه نمیشدم چی میگه. .ولی وسط حرف هاش ...

برو بخون

دستش رو قلبم بود.هر وقت می فهمید حالم‌ خوش نیست، همین کار رو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط