فیک جیمین
{•° توهم عاشقی °•} pt4
× ا.ت ویو ×
امروز کلی کار ریخته بود سرم ، کلی لباس بود که هنوز آماده نکرده بودم این تلفن بیصاحاب مزون هم هی پشت سر هم زنگ میخورد دیگه داشتم روانی میشدم
انقد سر این منشی بدبخت داد زده بودم که بغض گلوشو گرفته بود ... چیکار کنم خب عصبی بودم دست خودم نبود .
با عجله داشتم نگین دوزیای روی لباس عروسا رو میزدم که هر چی زودتر تموم بشن..
(پرش زمانی)
این دیگه آخرین لباس بود ، ساعت تقریبا ۲ نصف شب بود لباس آخری رو تموم کردم و رفتم پشت میزم نشستم
نفهمیدم چی شد روی همون میز خابم برد
حس کردم یکی داره نگام میکنه،چشمامو باز کردم دیدم جیمینه
ا.ت: (جیغ کوتاه و با صدای بلند) یااااا ، چیکار میکنی سکته کردممم .
جیمین: هیچی فقط داشتم نگاه میکردم ، نمیتونم اینکارم کنم؟
ا.ت: معلومه که نمیتونی ، میخوای منو سکته بدی؟
جیمین: اینارو ول کن پاشو برسونمت خونه خسته ای باید استراحت کنی
میخواستم مخالفت کنم ولی مغز خستم بهم اجازه نمیداد
وسایلمو جمع کردم و باهم رفتیم دم در
در ماشینو برام باز کرد و نشستم
خودشم رفت و نشست تو ماشین
خم شد داشت کمر بندمو میبست ، میتونستم کل بدن عضله ایشو روی تن ظریف خودم حس کنم ... سرشو بلند کرد که باهم چشم تو چشم شدیم .
نفساش به صورتم میخورد ، یجوری شده بودم
جیمین: چیه؟چرا اونجوری نگام میکنی؟
ا.ت: هیـ...هیچی ، میشه بریم؟خیلی خستم
کل راهو ساکت نشسته بودیم هیچکدوممون هیچی نمیگفتیم ، هر از گاهی متوجه جیمین میشدم که داشت یواشکی بهم نگاه میکرد
لعنتی وقتی که با یه دستش فرمونو میچرخوند خیلی هات میشد ... وای ا.ت خنگ شدی این چه فکراییه که میکنی
نفهمیدم چی شد که یهو دیدم رسیدیم دم در خونم...
ا.ت: اما من که به تو آدرس ندادم ، تو از کجا میدونی خونه من کجاست؟
جیمین: حالا دیگه...
ا.ت: .....
حرفم نمیومد،این پسر واقعا چی بود چطور این اطلاعات و از من داره ، چرا من هیچی ازش نمیدونم؟
اوففف اصلا ولش کن الان فقط میخام بخابم
× ا.ت ویو ×
امروز کلی کار ریخته بود سرم ، کلی لباس بود که هنوز آماده نکرده بودم این تلفن بیصاحاب مزون هم هی پشت سر هم زنگ میخورد دیگه داشتم روانی میشدم
انقد سر این منشی بدبخت داد زده بودم که بغض گلوشو گرفته بود ... چیکار کنم خب عصبی بودم دست خودم نبود .
با عجله داشتم نگین دوزیای روی لباس عروسا رو میزدم که هر چی زودتر تموم بشن..
(پرش زمانی)
این دیگه آخرین لباس بود ، ساعت تقریبا ۲ نصف شب بود لباس آخری رو تموم کردم و رفتم پشت میزم نشستم
نفهمیدم چی شد روی همون میز خابم برد
حس کردم یکی داره نگام میکنه،چشمامو باز کردم دیدم جیمینه
ا.ت: (جیغ کوتاه و با صدای بلند) یااااا ، چیکار میکنی سکته کردممم .
جیمین: هیچی فقط داشتم نگاه میکردم ، نمیتونم اینکارم کنم؟
ا.ت: معلومه که نمیتونی ، میخوای منو سکته بدی؟
جیمین: اینارو ول کن پاشو برسونمت خونه خسته ای باید استراحت کنی
میخواستم مخالفت کنم ولی مغز خستم بهم اجازه نمیداد
وسایلمو جمع کردم و باهم رفتیم دم در
در ماشینو برام باز کرد و نشستم
خودشم رفت و نشست تو ماشین
خم شد داشت کمر بندمو میبست ، میتونستم کل بدن عضله ایشو روی تن ظریف خودم حس کنم ... سرشو بلند کرد که باهم چشم تو چشم شدیم .
نفساش به صورتم میخورد ، یجوری شده بودم
جیمین: چیه؟چرا اونجوری نگام میکنی؟
ا.ت: هیـ...هیچی ، میشه بریم؟خیلی خستم
کل راهو ساکت نشسته بودیم هیچکدوممون هیچی نمیگفتیم ، هر از گاهی متوجه جیمین میشدم که داشت یواشکی بهم نگاه میکرد
لعنتی وقتی که با یه دستش فرمونو میچرخوند خیلی هات میشد ... وای ا.ت خنگ شدی این چه فکراییه که میکنی
نفهمیدم چی شد که یهو دیدم رسیدیم دم در خونم...
ا.ت: اما من که به تو آدرس ندادم ، تو از کجا میدونی خونه من کجاست؟
جیمین: حالا دیگه...
ا.ت: .....
حرفم نمیومد،این پسر واقعا چی بود چطور این اطلاعات و از من داره ، چرا من هیچی ازش نمیدونم؟
اوففف اصلا ولش کن الان فقط میخام بخابم
۱۱.۸k
۰۶ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.