فیک جیمین
{•° توهم عاشقی °•} pt3
× جیمین ویو ×
قرار داد رو امضا کرد و بدون هیچ حرفی رفت بیرون ، عجب دختر تخسی بود...
سوار ماشین شدم و رفتم خونه وقتی رسیدم خونه رو تخت ولو شدم و داشتم با خودم فکر میکردم
لعنتی من واقعا این دخترو دوست داشتم ، حرف زدنش ، حرص خوردنش ، اداهاش ، همه چیزش برام قشنگ بود انگاری درگیرش شده بودم
یکم استراحت کردم و بعدشم بلند شدم و رفتم بیرون به کارام برسم...
× ا.ت ویو ×
وقتی رسیدم به مزون منشیمو صدا زدم و ازش خواستم یچیزی بگیره بخورم خیلی گشنم بود از صبح هیچی نخورده بودم ، برگشتم برم که یهو به یه چیز سفت و برجسته برخورد کردم
سرمو بالا آوردم و با چشمای براق جیمین رو به رو شدم ، نمیدونم چرا استرس گرفتم یلحظه به خودم اومدم و خودمو عقب کشیدم
ا.ت: اهم اهم .... بله کاری داشتید؟
جیمین: هیچی فقط فکر کردم شاید گشنه باشی واست جاجانگمیون گرفتم🥲
ا.ت: لزومی نداشت ، ولی ممنونم...
تعجب کرده بودم ، این چش شده بود؟ چرا واسه من غذا گرفته؟
بدون فکر دیگه ای غذا رو ازش گرفتم و شروع به خوردن کردم ، آخه گشنه تر از این حرفا بودم که بخام کنجکاوی کنم :)
همینطور که داشتم غذا میخوردم نگاه سنگین جیمینو رو خودم حس میکردم .
ا.ت: میشه نگام نکنی؟
جیمین: نمیتونم ، چون موقع غذا خوردنم خوشگلی:)
ا.ت: 😐😐
جیمین: هیچی اصلا ولش کن، من میرم، فعلا
× جیمین ویو ×
از مزون اومدم بیرون...
وقتی بهش نگاه میکردم حس میکردم شکمم پر از پروانه شده ، باید برای بار دوم بهش اعتراف کنم که عاشقشم ، من نمیتونم بدون اون زندگی کنم...
× جیمین ویو ×
قرار داد رو امضا کرد و بدون هیچ حرفی رفت بیرون ، عجب دختر تخسی بود...
سوار ماشین شدم و رفتم خونه وقتی رسیدم خونه رو تخت ولو شدم و داشتم با خودم فکر میکردم
لعنتی من واقعا این دخترو دوست داشتم ، حرف زدنش ، حرص خوردنش ، اداهاش ، همه چیزش برام قشنگ بود انگاری درگیرش شده بودم
یکم استراحت کردم و بعدشم بلند شدم و رفتم بیرون به کارام برسم...
× ا.ت ویو ×
وقتی رسیدم به مزون منشیمو صدا زدم و ازش خواستم یچیزی بگیره بخورم خیلی گشنم بود از صبح هیچی نخورده بودم ، برگشتم برم که یهو به یه چیز سفت و برجسته برخورد کردم
سرمو بالا آوردم و با چشمای براق جیمین رو به رو شدم ، نمیدونم چرا استرس گرفتم یلحظه به خودم اومدم و خودمو عقب کشیدم
ا.ت: اهم اهم .... بله کاری داشتید؟
جیمین: هیچی فقط فکر کردم شاید گشنه باشی واست جاجانگمیون گرفتم🥲
ا.ت: لزومی نداشت ، ولی ممنونم...
تعجب کرده بودم ، این چش شده بود؟ چرا واسه من غذا گرفته؟
بدون فکر دیگه ای غذا رو ازش گرفتم و شروع به خوردن کردم ، آخه گشنه تر از این حرفا بودم که بخام کنجکاوی کنم :)
همینطور که داشتم غذا میخوردم نگاه سنگین جیمینو رو خودم حس میکردم .
ا.ت: میشه نگام نکنی؟
جیمین: نمیتونم ، چون موقع غذا خوردنم خوشگلی:)
ا.ت: 😐😐
جیمین: هیچی اصلا ولش کن، من میرم، فعلا
× جیمین ویو ×
از مزون اومدم بیرون...
وقتی بهش نگاه میکردم حس میکردم شکمم پر از پروانه شده ، باید برای بار دوم بهش اعتراف کنم که عاشقشم ، من نمیتونم بدون اون زندگی کنم...
۱۹.۲k
۰۵ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.