با لباسای سرتاپا مشکی نشستم کنار مزار و زل زدم به گلای رو
با لباسای سرتاپا مشکی نشستم کنار مزار و زل زدم به گلای رو مزار
همه لباسام خاکی شدن
گریه نمیکنم
جیغ نمیزنم
فقط نشستم و با یه نگاه خالی زل زدم به خواهرم که الان زیر این همه خاکه
حواسم به اطرافم نیس
دست یه نفرو رو شونم حس میکنم
باهمون نگاه خالی سرمو برمیگردونم سمتش
خودشه
اونم مثل من لباساش مشکیه
ته ریش مشکیش قیافشو جدی تر کرده
میشنوم که میگه همه رفتن پاشو ماهم بریم
ولی انگار نمیفهمم ینی چی
گیج و منگ فقط نگاهش میکنم
چشاشو میخ چشام میکنه
میبینم که چشماش نم نم خیس میشه
سرشو برمیگردونه سمت دیگه دستشو میکشه به صورتش نفسشو میده بیرون و بلند میشه
بازوهامو میگیره و منم بلند میکنه
تکیه میدم بهش و برمیگردم و دوباره به مزار پشت سرم نگاه میکنم
راه میوفته سمت ماشین درو باز میکنه و کمکم میکنه سوار شم
خودشم سوار میشه
سرمو تکیه میدم به شیشه
حس میکنم قفسه سینم از هجوم غم داره متلاشی میشه
دستمو میذارم رو قلبم
میگه خوبی؟
نگاهش میکنم
لبای خشکم از هم باز نمیشن که بگم نه خوب نیستم
میاد سمتم و شونه هامو میگیره و منو میکشه سمت خودش
سرمو میذارم رو شونش
دستاش میپیچه دورم
چندثانیه بدون حرف و بدون حرکت تو اون حالت میمونم
انگار تو آغوشش دیگه لازم نیست محکم باشم انگار مطمئنم که دستاش نگهم میداره
دلم میخواد زار بزنم ولی نمیتونم بشکنم این بغض سنگینو
خودمو میکشم عقب
انگار همه ی بغض های خورده شده یه جا میخوان سر باز کنن
گلومو فشار میدم و سرمو میچرخونم سمت شیشه
دستشو کنار صورتم حس میکنم
با انگشت آروم میکشه روی صورتم و میگه
من هستم
من هستم پیشت
من کنارتم عزیزِ جانم
نترس
من مواظبتم
همه چی درست میشه
با هر کلمه اشکام یکی یکی میریزن
دیگه توان ندارم بغضمو نگه دارم
سرمو میارم پایین و از ته دلم زار میزنم
با صدای بلند
دستامو رو چشام فشار میدم تا اشکامو متوقف کنم ولی نمیشه
های های گریه میکنم
و گریه میکنم
و گریه میکنم
نمیدونم چند دیقه یا چند ساعت میگذره
دستای سردمو از رو صورتم برمیدارم
سرمو بلند میکنم
نیست
مثل همه این سالها...
#دلنوشته#سالهای_دور
همه لباسام خاکی شدن
گریه نمیکنم
جیغ نمیزنم
فقط نشستم و با یه نگاه خالی زل زدم به خواهرم که الان زیر این همه خاکه
حواسم به اطرافم نیس
دست یه نفرو رو شونم حس میکنم
باهمون نگاه خالی سرمو برمیگردونم سمتش
خودشه
اونم مثل من لباساش مشکیه
ته ریش مشکیش قیافشو جدی تر کرده
میشنوم که میگه همه رفتن پاشو ماهم بریم
ولی انگار نمیفهمم ینی چی
گیج و منگ فقط نگاهش میکنم
چشاشو میخ چشام میکنه
میبینم که چشماش نم نم خیس میشه
سرشو برمیگردونه سمت دیگه دستشو میکشه به صورتش نفسشو میده بیرون و بلند میشه
بازوهامو میگیره و منم بلند میکنه
تکیه میدم بهش و برمیگردم و دوباره به مزار پشت سرم نگاه میکنم
راه میوفته سمت ماشین درو باز میکنه و کمکم میکنه سوار شم
خودشم سوار میشه
سرمو تکیه میدم به شیشه
حس میکنم قفسه سینم از هجوم غم داره متلاشی میشه
دستمو میذارم رو قلبم
میگه خوبی؟
نگاهش میکنم
لبای خشکم از هم باز نمیشن که بگم نه خوب نیستم
میاد سمتم و شونه هامو میگیره و منو میکشه سمت خودش
سرمو میذارم رو شونش
دستاش میپیچه دورم
چندثانیه بدون حرف و بدون حرکت تو اون حالت میمونم
انگار تو آغوشش دیگه لازم نیست محکم باشم انگار مطمئنم که دستاش نگهم میداره
دلم میخواد زار بزنم ولی نمیتونم بشکنم این بغض سنگینو
خودمو میکشم عقب
انگار همه ی بغض های خورده شده یه جا میخوان سر باز کنن
گلومو فشار میدم و سرمو میچرخونم سمت شیشه
دستشو کنار صورتم حس میکنم
با انگشت آروم میکشه روی صورتم و میگه
من هستم
من هستم پیشت
من کنارتم عزیزِ جانم
نترس
من مواظبتم
همه چی درست میشه
با هر کلمه اشکام یکی یکی میریزن
دیگه توان ندارم بغضمو نگه دارم
سرمو میارم پایین و از ته دلم زار میزنم
با صدای بلند
دستامو رو چشام فشار میدم تا اشکامو متوقف کنم ولی نمیشه
های های گریه میکنم
و گریه میکنم
و گریه میکنم
نمیدونم چند دیقه یا چند ساعت میگذره
دستای سردمو از رو صورتم برمیدارم
سرمو بلند میکنم
نیست
مثل همه این سالها...
#دلنوشته#سالهای_دور
۱۰.۸k
۳۱ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.