شبخاص ...

#شب_خاص Part 27.

تو همین فکرها بودم که...

تق تق تق( صدای در)

اجوما: شاهزاده، شاهزاده پارک اومدن گفتم بهتون خبر بدم
یونگی: چ..چی باشه ممنون بهش بگید الان میام
اجوما: چشم

وقتی اینو شنیدم قلبم تند تند زد جوری که فکر کردم قراره از سنیم بزنه بیرون
لباس درست حسابی پوشیدم و موهامو درست کردم و یک عطر خوشبو زدم در اتاق رو باز کردم به طرف نشیمن قصر رفتم

ویو جیمین•
رسیدم به قصر و تمام سربازای قصر(نمیدونم دقیق بهشون چی میگن)بهم احترام گذاشتن و منو به طرف نشیمن قصر راهنمایی کردن

پ.یونگی: اوه سلام پسرم خوش اومدی
جیمین: خیلی ممنونم
پ.یونگی: فکر کنم برای دیدن یونگی اومدی درسته
جیمین: بله درسته
پ.یونگی: دنبالم بیا میریم به اتاق نشیمن قصر من به یونگی خبر میدم که بیاد
جیمین: خیلی ممنونم
پ.یونگی: قابلی ندارن پسرم

پدر یونگی رفت منم نشستم روی مبلی که توی اتاق بود همینطور توی فکر بودم
الان باید چه واکنشی نشون بدم؟
چجوری شروع کنم؟
چرا قلبم تند میزنه احساس میکنم قرمز شدمممم؟
توی همین فکر بودم نه صدای آشنایی شنیدم
سرم و بالا آوردم و با صورت یونگی مواجه شدم عطرش بوی خیلی خوبی داشت جوری تا فاصله یک کیلومتری هم میشد حسش کرد

یونگی: سلام موچی(با لبخند)
جیمین: س..سلام خوبی( با لکنت بخاطر استرس)
یونگی: من خوبم تو خوبی
جیمین: اره ممنون
یونگی: بشین
جیمین: اوهوم( نشست)
یونگی هم کنار جیمین یکم اونور تر نشست

یونگی: چرا اومدی
جیمین: خب میدونی صبح که بیدار شدم به اولین چیزی که فکر کردم تو بودی میخواستم بهت زنگ بزنم ولی مطمئن نبودم خوابی یا بیدار ولی اگه میدونستمم مشکل این بود که شمارتو نداشتم(اخرش دستشو به گردنش کشید و سرش رو گرفت پایین)

ویو یونگی•
وقتی داشت توضیح میداد خیلی بامزه شده بود معلوم بود داشت با خجالت این حرف هارو میزد قرمز شده بود
همینطوری که داشت حرف میزد آروم سمتش رفتمو.......


خمارییییی 🍁
خب برای پارت بعد شش تا لایک میخوام ممنونممم✨
دیدگاه ها (۵)

#شب_خاص Part 28. همینطوری که ...

#شب_خاص. ‌. Part 29ویو تهکوک•ت...

#شب_خاص Part 26اون کسی نبود ...

یونجون توی رمان(امگا برادر تهیونگ)چقدر این پسر جذابهههههه😭نظ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط