شبخاص ...
شب_خاص. Part 33
...:«ستاره قطبی تنهام نزار من بهت نیاز دارم»
خیلی فکرم درگیر شد جوری که دیگه نفهمیدم کی به قصر رسیدم
وارد قصر شدم یکی دوتا پله هارو بالا میرفتم هیچی نمی فهمیدم انگار مغزم دستکاری شده بود گوشیم رو آوردم نگاه ساعت کردم ۱۱:۳۴ دقیقه رو نشون میداد
رفتم حموم و یه دوش ۱۰ مینی گرفتم
تو آینه به خودم نگاه کردم این من نبودم چم شده بود قلبم داشت محکم به قفسه سینم کوبیده میشد داشتم سرخ میشدم اما از خجالت اما چرا باید خجالت بکشم من که کاری نکرده بودم البته ولش شاید به خاطر اون جمله ناخداگاه توی ذهنم باشه دوباره یه آبی به صورتم زدم و اومدم بیرون لباسام رو پوشیدم ولی.....
ویو یونگی•
وقتی جیمین از اینجا رفت حس تنهایی بهم دست داد اما یکمم غرور یا شاید غیرت
نمیدونم دوست جیمین کیه و چه شکلیه ولی حتما جیمین خیلی دوستش داره وگرنه نباید اینطوری برای دیدنش بال بال میزد به نظرم بهتره بهش زنگ بزنم
یونگی: الو
جیمین: سلاممممم یونگییییی(با داد)
یونگی: ااااا چرا داد میزنی کر شدم
جیمین: هیچی فقط از اینکه زنگ زدی خوشحال شدم(خجالت)
یونگی: الان داری قرمز میشی نه(با پوزخند)
جیمین: ه..ها چ..چی نه نه(قرمز شده)
یونگی: اره ارواح خودت
دیگه چه خبر دوستت رو دیدی
جیمین: ارهههه دیدمش اگه ببینیش خیلی بزرگ شده با اینکه من یک سال ازش بزرگترم ولی قدم هنوز ازش کوچیتره وقتی بچه بودیم اینطوری نبودا الان اینطوریه.....
همینطوری داشت حرف میزد هم محو نگاه کردنش شده بودم هم حسودیم میشد یه لحظه یه سوال ناگهانی رو گفتم...
یونگی: وقتی من رو هم میبینی اینقدر خوشحال میشی و ازم تعریف میکنی؟
جیمین یه لحظه جا خورد از اینکه چرا این سوال و راش پرسیدم ولی خودمم از اینکه اینو گفتم تعجب کردم
جیمین: خب بزار برات تعریف کنم
وقتی که یونجون رو دیدم
یونگی: وایسا وایسا یونجون کیه
جیمین: همون دوستم دیگه
اولین چیزی که یادم اومد تو بودی میخواستم دربارت به یونجون بگم
یونگی: حالا چی گفتی
جیمین:(چشاش رو ریز کرد)گفتم که یه دوست پسر گیرم اومده که مثل قوربا....چیز مثل شاه پریونه
یونگی: وایسا ببینم چی گفتی(جیمین زد زیر خنده)
جیمین: باشه باشه شوخی کردم اینطوری نگفتم
یونگی: اگه ببینمت
جیمین: گفتم که من و تو باهم داخل جشن آشنا شدیم و.....(بقیه داستانو تعریف کرد)
یونگی: خوبه کافی بود فقط بهم بگی قورباغه وگرنه من میدونستم و تو
جیمین: نه نگران نباش از این به بعد بیشتر بهت میگم قورباغه(خندید)
یونگی: ااااااااااااااااا(این تیکه رو با صدای نسبتاً بلند گفت)بزار فقط دستم بهت برسه
جیمین: باشه باشه غلط کردم(خنده)
یونگی: افریننن
جیمین: من دیگه میرم بعدا همو میبینیم
یونگی: باشه جوجه برو میبینمت
جیمین: بای بای
یونگی: خداحافظ
ببخشید میدونم خیلی کم نوشتم ولی اینو هم تازه وقتم و بزور آزاد کردم تا بنویسمش این پارت هفت تا لایک کافیه💖
...:«ستاره قطبی تنهام نزار من بهت نیاز دارم»
خیلی فکرم درگیر شد جوری که دیگه نفهمیدم کی به قصر رسیدم
وارد قصر شدم یکی دوتا پله هارو بالا میرفتم هیچی نمی فهمیدم انگار مغزم دستکاری شده بود گوشیم رو آوردم نگاه ساعت کردم ۱۱:۳۴ دقیقه رو نشون میداد
رفتم حموم و یه دوش ۱۰ مینی گرفتم
تو آینه به خودم نگاه کردم این من نبودم چم شده بود قلبم داشت محکم به قفسه سینم کوبیده میشد داشتم سرخ میشدم اما از خجالت اما چرا باید خجالت بکشم من که کاری نکرده بودم البته ولش شاید به خاطر اون جمله ناخداگاه توی ذهنم باشه دوباره یه آبی به صورتم زدم و اومدم بیرون لباسام رو پوشیدم ولی.....
ویو یونگی•
وقتی جیمین از اینجا رفت حس تنهایی بهم دست داد اما یکمم غرور یا شاید غیرت
نمیدونم دوست جیمین کیه و چه شکلیه ولی حتما جیمین خیلی دوستش داره وگرنه نباید اینطوری برای دیدنش بال بال میزد به نظرم بهتره بهش زنگ بزنم
یونگی: الو
جیمین: سلاممممم یونگییییی(با داد)
یونگی: ااااا چرا داد میزنی کر شدم
جیمین: هیچی فقط از اینکه زنگ زدی خوشحال شدم(خجالت)
یونگی: الان داری قرمز میشی نه(با پوزخند)
جیمین: ه..ها چ..چی نه نه(قرمز شده)
یونگی: اره ارواح خودت
دیگه چه خبر دوستت رو دیدی
جیمین: ارهههه دیدمش اگه ببینیش خیلی بزرگ شده با اینکه من یک سال ازش بزرگترم ولی قدم هنوز ازش کوچیتره وقتی بچه بودیم اینطوری نبودا الان اینطوریه.....
همینطوری داشت حرف میزد هم محو نگاه کردنش شده بودم هم حسودیم میشد یه لحظه یه سوال ناگهانی رو گفتم...
یونگی: وقتی من رو هم میبینی اینقدر خوشحال میشی و ازم تعریف میکنی؟
جیمین یه لحظه جا خورد از اینکه چرا این سوال و راش پرسیدم ولی خودمم از اینکه اینو گفتم تعجب کردم
جیمین: خب بزار برات تعریف کنم
وقتی که یونجون رو دیدم
یونگی: وایسا وایسا یونجون کیه
جیمین: همون دوستم دیگه
اولین چیزی که یادم اومد تو بودی میخواستم دربارت به یونجون بگم
یونگی: حالا چی گفتی
جیمین:(چشاش رو ریز کرد)گفتم که یه دوست پسر گیرم اومده که مثل قوربا....چیز مثل شاه پریونه
یونگی: وایسا ببینم چی گفتی(جیمین زد زیر خنده)
جیمین: باشه باشه شوخی کردم اینطوری نگفتم
یونگی: اگه ببینمت
جیمین: گفتم که من و تو باهم داخل جشن آشنا شدیم و.....(بقیه داستانو تعریف کرد)
یونگی: خوبه کافی بود فقط بهم بگی قورباغه وگرنه من میدونستم و تو
جیمین: نه نگران نباش از این به بعد بیشتر بهت میگم قورباغه(خندید)
یونگی: ااااااااااااااااا(این تیکه رو با صدای نسبتاً بلند گفت)بزار فقط دستم بهت برسه
جیمین: باشه باشه غلط کردم(خنده)
یونگی: افریننن
جیمین: من دیگه میرم بعدا همو میبینیم
یونگی: باشه جوجه برو میبینمت
جیمین: بای بای
یونگی: خداحافظ
ببخشید میدونم خیلی کم نوشتم ولی اینو هم تازه وقتم و بزور آزاد کردم تا بنویسمش این پارت هفت تا لایک کافیه💖
- ۴۸
- ۲۹ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط