part78
part78
دوهفته بعد:
علی-کمارم که توبانک تموم شد رفتم استودیو
قرار با د دان فیت بدم
و الانم درگیر کاراشیم
محمدرضا(قمی)
تازه از آلمان برگشن
امیدوارم که خبری از تارا داشته مثلا دیده باشن
چه بدونم
یه خبری چیزی
فردا کنسرت داشتم
فردا که دیدمش حتما ازش میپرسم
فرداساعت5:
علی-یه ساعت و نیم مونده بود به کنسرت و
از صب سعی میکردم از محمدرضا راجب تارا بپرسم بلاخره تنها گیرش اوردم
سخته نباشی
محمدرضا-مرسی
علی-خوش گذشت ماه عسل
محمد-رضا-بدنبود جای توخالی
علی-اونجا تارا رو یهو اتفاقی ندیدیش؟
محمدرضا-عام خب
راستش تویه رستورانی بودیم با ملیکا یه دختره رو دیدم خیلی شبیه تارا بود ولی خوب ملیکا رفت باهاش حرف بزنه تااون برسه رفته بود
علی-شمارودید
محمدرضا-مطمعن نیستم نه
علی-کسیم پیشش بود؟
محمدرضا-با یه پسره بودن
علی-پسر ؟تاراخوشحال بود
محمدرضا-پسره به نطر مست میومد
تاراهم داشت میخندید
علی-یعنی فکرمیکنی باهم نامزدن
محمدرضا-نمیدونم
علی-اگه نامزد کردن امیدوارم ادم خوب یباشه و تارارو خوشحال نگه داره
--------------------------------------------------------------------------------------------------
9ماه بعد:
تارا-توفروشگاه داشتم برای خونه خرید میکردم
کلی خرید کردم هیچی تو خونه نداشتم
رفتم همشون چیدم تو خونه بد دیگه ناهار درست کردم و خوردم
تو این نه ماه چون بیکاربودم دیگه اکادمیم نمیرفتم ادامه تحصیل دادم و الان به عنوان پرفسور رحیمی شناخته میشم
کل جهان میشناسمن و یه الان درحال تلاش برای زدن سعبه دیگه شرکت داروسازیم تو انگلیس هستم
خوب از پیشرفتی که کردم راضیم
برای اینکه از تنهایی در بیامم یه پیشی کوچولو خریدم پشمک خیلی باحاله خیلی پشمالوست
تو9ماه همچی فرق کرد رابطه ی من وعرفان ازش دور یکردم چون نمیخواستم بهم محبت کنه
پارسا از دانشگاه قبول شد البته با زور مامان
ولی حس من نسبت به علی یزرم تغیر نکرده
ازش خبری نداشتم نمیدونم تاکی قرار منتطرش باشم ولی خوب
قلبم میگه ولش نکن
خیلی دلم براش تنگ شده
خیلییی اونقد که حاظرم واسه یدقیقه هم شده از دور ببینمش
#زخم_بازمن#علی_یاسینی#رمان
دوهفته بعد:
علی-کمارم که توبانک تموم شد رفتم استودیو
قرار با د دان فیت بدم
و الانم درگیر کاراشیم
محمدرضا(قمی)
تازه از آلمان برگشن
امیدوارم که خبری از تارا داشته مثلا دیده باشن
چه بدونم
یه خبری چیزی
فردا کنسرت داشتم
فردا که دیدمش حتما ازش میپرسم
فرداساعت5:
علی-یه ساعت و نیم مونده بود به کنسرت و
از صب سعی میکردم از محمدرضا راجب تارا بپرسم بلاخره تنها گیرش اوردم
سخته نباشی
محمدرضا-مرسی
علی-خوش گذشت ماه عسل
محمد-رضا-بدنبود جای توخالی
علی-اونجا تارا رو یهو اتفاقی ندیدیش؟
محمدرضا-عام خب
راستش تویه رستورانی بودیم با ملیکا یه دختره رو دیدم خیلی شبیه تارا بود ولی خوب ملیکا رفت باهاش حرف بزنه تااون برسه رفته بود
علی-شمارودید
محمدرضا-مطمعن نیستم نه
علی-کسیم پیشش بود؟
محمدرضا-با یه پسره بودن
علی-پسر ؟تاراخوشحال بود
محمدرضا-پسره به نطر مست میومد
تاراهم داشت میخندید
علی-یعنی فکرمیکنی باهم نامزدن
محمدرضا-نمیدونم
علی-اگه نامزد کردن امیدوارم ادم خوب یباشه و تارارو خوشحال نگه داره
--------------------------------------------------------------------------------------------------
9ماه بعد:
تارا-توفروشگاه داشتم برای خونه خرید میکردم
کلی خرید کردم هیچی تو خونه نداشتم
رفتم همشون چیدم تو خونه بد دیگه ناهار درست کردم و خوردم
تو این نه ماه چون بیکاربودم دیگه اکادمیم نمیرفتم ادامه تحصیل دادم و الان به عنوان پرفسور رحیمی شناخته میشم
کل جهان میشناسمن و یه الان درحال تلاش برای زدن سعبه دیگه شرکت داروسازیم تو انگلیس هستم
خوب از پیشرفتی که کردم راضیم
برای اینکه از تنهایی در بیامم یه پیشی کوچولو خریدم پشمک خیلی باحاله خیلی پشمالوست
تو9ماه همچی فرق کرد رابطه ی من وعرفان ازش دور یکردم چون نمیخواستم بهم محبت کنه
پارسا از دانشگاه قبول شد البته با زور مامان
ولی حس من نسبت به علی یزرم تغیر نکرده
ازش خبری نداشتم نمیدونم تاکی قرار منتطرش باشم ولی خوب
قلبم میگه ولش نکن
خیلی دلم براش تنگ شده
خیلییی اونقد که حاظرم واسه یدقیقه هم شده از دور ببینمش
#زخم_بازمن#علی_یاسینی#رمان
۲.۹k
۲۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.