حالتی بین گریه و خنده،
حالتی بین گریه و خنده،
بین خوابیدن و نخوابیدن
مثل یک مرد خسته ی جنگی
با تمام وجود جنگیدن
حالتی منقلب بدون وضو،
بی سلوک و سُجود و سجاده
مایعی لای مردمک هایت
مثل بغضی که سالها مانده
حاشیه میروی نمیدانی
که بگویی چقدر دلتنگی
مثل بازیکنی که مصدوم است،
میدوی گاه و گاه می لنگی
بی هوا عشق میزند به سرت،
حال خوبی شبیه آزادی...
مثل وقتی که حُکمت اعدام است،
و بگویند دیگر آزادی!
ارتباطی عجیب میبینی
بین چشمان او و لبخندت
از سر کوچه تا که رد بشود،
ناگهان اُفت میکند قندت!
تحت تاثیر یک غزل هستی
یک غزل مال فاضل نظری...
انقدر گریه پشت گریه شدی،
که نمیماند از غزل اثری!
میروی روی بالکن تنها،
تو و آن کِنت های منفورت
مثل یک خوب ِ قهرمان در فیلم،
که به بدها نمیرسد زورت
متوجه نمیشوی که چقدر،
در بزنگاهِ "من شدن" هستی...
خواستی تا دوباره توبه کنی،
بشوی آنچه واقعا هستی
خیره بر آلبوم قدیمیتان،
و تلقی واژه ی تنها....
مثلا فکر کن که با چشمت،
عکس سلفی بگیری از دنیا!
میکِشی درد با تمام وجود،
درد این خنده های زورکیَت
میشوی حبس ِبی ملاقاتی،
تو و آزادی یواشکیَت
و دلت تنگ میشود به صداش،
و زبانی که بعد از این لال است
نصفه شب زنگ میزنی اما،
یک فلسطین برایت اشغال است
تا که خالی شدی از این احساس،
زندگی ات عجیب و مبهم شد
تا که تهران شنید راز تورا،
برج میلاد تا کمر خم شد!
نه تو تقصیر داری و نه خدا،
بحث شعر و ترانه و سخن است...
تو برو لای یک قصیده بخواب.
مشکل از عاشقانه های من است...
محمد مهدی متقی نژاد
بین خوابیدن و نخوابیدن
مثل یک مرد خسته ی جنگی
با تمام وجود جنگیدن
حالتی منقلب بدون وضو،
بی سلوک و سُجود و سجاده
مایعی لای مردمک هایت
مثل بغضی که سالها مانده
حاشیه میروی نمیدانی
که بگویی چقدر دلتنگی
مثل بازیکنی که مصدوم است،
میدوی گاه و گاه می لنگی
بی هوا عشق میزند به سرت،
حال خوبی شبیه آزادی...
مثل وقتی که حُکمت اعدام است،
و بگویند دیگر آزادی!
ارتباطی عجیب میبینی
بین چشمان او و لبخندت
از سر کوچه تا که رد بشود،
ناگهان اُفت میکند قندت!
تحت تاثیر یک غزل هستی
یک غزل مال فاضل نظری...
انقدر گریه پشت گریه شدی،
که نمیماند از غزل اثری!
میروی روی بالکن تنها،
تو و آن کِنت های منفورت
مثل یک خوب ِ قهرمان در فیلم،
که به بدها نمیرسد زورت
متوجه نمیشوی که چقدر،
در بزنگاهِ "من شدن" هستی...
خواستی تا دوباره توبه کنی،
بشوی آنچه واقعا هستی
خیره بر آلبوم قدیمیتان،
و تلقی واژه ی تنها....
مثلا فکر کن که با چشمت،
عکس سلفی بگیری از دنیا!
میکِشی درد با تمام وجود،
درد این خنده های زورکیَت
میشوی حبس ِبی ملاقاتی،
تو و آزادی یواشکیَت
و دلت تنگ میشود به صداش،
و زبانی که بعد از این لال است
نصفه شب زنگ میزنی اما،
یک فلسطین برایت اشغال است
تا که خالی شدی از این احساس،
زندگی ات عجیب و مبهم شد
تا که تهران شنید راز تورا،
برج میلاد تا کمر خم شد!
نه تو تقصیر داری و نه خدا،
بحث شعر و ترانه و سخن است...
تو برو لای یک قصیده بخواب.
مشکل از عاشقانه های من است...
محمد مهدی متقی نژاد
۲.۲k
۰۷ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.