هیولای دریا . پارت ۱۲
الکس : هوییی هویج پاشو لنگ ظهرها!!!
چویا در حالی که چشماشو میمیالید و غرغر می کرد به حد کیوتی بالایی رسیده بود و دازای همون طور بهش چپ چپ نگاه میکرد!
_مثل این که دیشب یکی زده بود بیرون!!!
+...(یعنی دازای فهمیده بود!)
_چویا این آویزه گوشت کن تاوقتی عضو خدمه منی و من ازت مراقبت میکنم حق نداری بدون اجازه من جایی بره!!!
+باشه!
_خوبه !
الکس :🤭
غروب بعد از انجام همه کار های کسل کنننده آماده کردن کشتی!!!
+لطفا دازای بیا بریممم!! همه شهر ها یدونه از اون جاها دارن!!!
_نه ناکاهارا! نه !
+بیا دیگه!!! تو که تنها نمیزاری برم!!! پس خودتم بیا !!! همه کاروتو انجام دادی !!! تا حرکت هم خیلی مونده! بیا بریم !!
_اوهفف! باشه بریم !!
+یسسس!!!
دازای و چویا رفتن سمت کوچه ها شهر و از آنجا ها رد شدن تا مردم اونارو نبینن و بعد رسیدن به جایی که میخواستم ! در رو باز کردن و وارد بار شدن ! دازای رفت و شر*اب مورد علاقه چویا رو سفارش داد و دوتا بطری ازش خرید! وقتی داشت بر میگشت پیش چویا یه مرد میانسال که از قیافش معلموم بود مست شده بود شنلشو گرفت !
_هوی تو پسش بده!!!
مرد : ندم چیکار میکنی خوشگله!!!
_تمهه!به درک نمیخوام روزمو با اشغالایی مثل تو خراب کنم !
دازای داشت میرفت که چویا یه مشت محکم تو صورت اون مرد مست زد
_نکن ! چویا ولش کن !
چویا بی توجه یه لگد دیگه به مرد زد و شنل رو از ش گرفت و داد به دازای !
+بیا بگیرش! آدما مست عاشق دعوا درست کردنن حقش بود!!!!
_از دست تو !
چویا و دازای رفتند تا رسیدن به یه سخره کنار دریا و اونجا نشستن تا غروب آفتاب رو تماشا کنن!
+پشمااام ! چقد قشنگه!
چویا بطری مشر*وبش رو با دندونش باز کار سرکشید و دازای هم شروع به خوردن مال خودش کرد ! انعکاس نور خورشید تو چشمای چویا خیلی قشنگ بود و دازای غرقش شده بود . دازای داشت به غروب آفتاب نگاه میکرد اما به غروب آفتابی که داخل چشمای چویا بود !!!
_میدونی چرا دوست دارم خود کشی کنم !!!
+چرا !!!
_چون زندگی هیچ وقت منو بقل نکرد ! هیچ وقت بهم خس وجود داشتن نداد !!
+به درک ! زندگی بغلت نکرد ! من بغلت میکنم!
چویا که مست بو محکم دازای رو بغل کرد و هردو رو زمین بخش شدن !!!
_آخ!! ولم کنم !!! منظورم !!! این نبود !!
و چویا هم چشماشو بستو و لبخند زد و محکم تر بغلش کرد
+دازاشای دستو پا چلفتی!!! تو هیچ وقت.....
قبل از اینکه چویا حرفش رو تموم کنه دازای بوسه طولانی روی لب های اون گذاشت ولی به دو دلیل اینکارو کرد . یک اینکه حصله تحقیر شدن با حرفای چویا رو نداشت و دوم اینکه چویا استثنا او لحظه خیلیی خشگل تر شده بود !!! بوسه طولانی دازای بلخره به پایان رسید و چویا که نفس کم آورده بود خوابش برد... دازای نشست و چویا رو بقل کرد و غرب آفتاب رو تماشا کرد...
________________
چویا در حالی که چشماشو میمیالید و غرغر می کرد به حد کیوتی بالایی رسیده بود و دازای همون طور بهش چپ چپ نگاه میکرد!
_مثل این که دیشب یکی زده بود بیرون!!!
+...(یعنی دازای فهمیده بود!)
_چویا این آویزه گوشت کن تاوقتی عضو خدمه منی و من ازت مراقبت میکنم حق نداری بدون اجازه من جایی بره!!!
+باشه!
_خوبه !
الکس :🤭
غروب بعد از انجام همه کار های کسل کنننده آماده کردن کشتی!!!
+لطفا دازای بیا بریممم!! همه شهر ها یدونه از اون جاها دارن!!!
_نه ناکاهارا! نه !
+بیا دیگه!!! تو که تنها نمیزاری برم!!! پس خودتم بیا !!! همه کاروتو انجام دادی !!! تا حرکت هم خیلی مونده! بیا بریم !!
_اوهفف! باشه بریم !!
+یسسس!!!
دازای و چویا رفتن سمت کوچه ها شهر و از آنجا ها رد شدن تا مردم اونارو نبینن و بعد رسیدن به جایی که میخواستم ! در رو باز کردن و وارد بار شدن ! دازای رفت و شر*اب مورد علاقه چویا رو سفارش داد و دوتا بطری ازش خرید! وقتی داشت بر میگشت پیش چویا یه مرد میانسال که از قیافش معلموم بود مست شده بود شنلشو گرفت !
_هوی تو پسش بده!!!
مرد : ندم چیکار میکنی خوشگله!!!
_تمهه!به درک نمیخوام روزمو با اشغالایی مثل تو خراب کنم !
دازای داشت میرفت که چویا یه مشت محکم تو صورت اون مرد مست زد
_نکن ! چویا ولش کن !
چویا بی توجه یه لگد دیگه به مرد زد و شنل رو از ش گرفت و داد به دازای !
+بیا بگیرش! آدما مست عاشق دعوا درست کردنن حقش بود!!!!
_از دست تو !
چویا و دازای رفتند تا رسیدن به یه سخره کنار دریا و اونجا نشستن تا غروب آفتاب رو تماشا کنن!
+پشمااام ! چقد قشنگه!
چویا بطری مشر*وبش رو با دندونش باز کار سرکشید و دازای هم شروع به خوردن مال خودش کرد ! انعکاس نور خورشید تو چشمای چویا خیلی قشنگ بود و دازای غرقش شده بود . دازای داشت به غروب آفتاب نگاه میکرد اما به غروب آفتابی که داخل چشمای چویا بود !!!
_میدونی چرا دوست دارم خود کشی کنم !!!
+چرا !!!
_چون زندگی هیچ وقت منو بقل نکرد ! هیچ وقت بهم خس وجود داشتن نداد !!
+به درک ! زندگی بغلت نکرد ! من بغلت میکنم!
چویا که مست بو محکم دازای رو بغل کرد و هردو رو زمین بخش شدن !!!
_آخ!! ولم کنم !!! منظورم !!! این نبود !!
و چویا هم چشماشو بستو و لبخند زد و محکم تر بغلش کرد
+دازاشای دستو پا چلفتی!!! تو هیچ وقت.....
قبل از اینکه چویا حرفش رو تموم کنه دازای بوسه طولانی روی لب های اون گذاشت ولی به دو دلیل اینکارو کرد . یک اینکه حصله تحقیر شدن با حرفای چویا رو نداشت و دوم اینکه چویا استثنا او لحظه خیلیی خشگل تر شده بود !!! بوسه طولانی دازای بلخره به پایان رسید و چویا که نفس کم آورده بود خوابش برد... دازای نشست و چویا رو بقل کرد و غرب آفتاب رو تماشا کرد...
________________
۹۳۳
۰۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.