دل را به خیالت گره می زنم
دل را به خیالت گره می زنم
واژه هایم سرکش شده اند
صبح
را
می خواهند که در نگاهت برقصند #شهید_امنیت
ما هر روز سحری باید با هم تماس میگرفتیم. آخرین بار به داداش پیام دادم که داداشی بیداری، میخواهم بهت زنگ بزنم. گفت بیدارم اما من خودم زنگ میزنم، با پیام حرف زدیم. امتحانات ترمش هم شروع شده بود. گفتم دلم برایت تنگ شده است. میخواهم امتحاناتت تمام شد بیایم ببینمت. گفت نه این حرف را اصلاً پیش مامان نگو. مامان را هوایی نکن. گفتم نه هوایی نمیشود. میخواهیم بیاییم ببینیمت. کجا هستی؟ اصلاً ایران هستی؟ چون بعضی وقتها شک میکردم ایران باشد و به نظرم میرسید سوریه رفته باشد. به هرحال آن روز حسن گفت اجازه بده مستقر شوم خبرتان میکنم. گفتم تو از وقتی رفتی میگویی مستقر شوم. اجازه بده ما بیاییم مزاحم کارت نمیشویم. میخواهیم فقط ببینیمت. گفت فعلاً صبر کنید هماهنگ میکنم. به مامان هم چیزی نگویید. همه اینها با پیامک بین ما رد و بدل میشد. بعد داداش پیام داد میخواهم یک چیزی به شما بگویم، قسم بخور و قول به من بده. گفتم قول میدهم. گفت نه، قسم هم بخور. گفتم به جان امیرعلیام. گفت نه بگو به حضرت زهرا (س) گفتم قسم سنگینی است در نهایت به حضرت زهرا قسم خوردم. گفت من یک معاملهای با حضرت زهرا کردم دعا کن حاجت روا شوم. تنها چیزی که به ذهنم آمد این بود که ایشان دنبال حوائج دنیوی است من به تنها چیزی که فکر کردم همین بود و برایش دعا کردم.
اما آن روز بیقرار بودم. داداش دائم به ذهنم میآمد، ساعت 5، 6 غروب زنگ زدم، گوشیاش خاموش بود. سحری روز دوم بود خبری از پیامکهای همیشگی نبود. وقتی پیام ارسال میشد زنگ میزد. من بیخبر از شهادتش داشتم خبرهای خبرگزاری فارس را مرور میکردم. آن روز خبر و کلیپ درگیری خونین در چابهار را برای همسرم که مأموریت بود ارسال کردم. بعد سحری خوردم و وضو گرفتم و نماز خواندم. گوشی را که دست گرفتم همان طور که خبرگزاری فارس را باز کردم دنیا روی سرم خراب شد. ناگهان عکس ایشان را روی صفحه گوشی دیدم. اولین خبر خبرگزاری فارس این بود که یک گیلانی عضو وزارت اطلاعات طی درگیری در چابهار به شهادت رسیده است. اصلاً ماندم با خودم گفتم خدایا این چی هست؟ اینکه عکس داداش من است. نمیدانستم چه کنم؟ فقط ناخودآگاه ذکر یا حضرت زهرا (س) میگفتم.
#شهید_حسن_عشوری ❤ ️
#خاکیان_خدایی
واژه هایم سرکش شده اند
صبح
را
می خواهند که در نگاهت برقصند #شهید_امنیت
ما هر روز سحری باید با هم تماس میگرفتیم. آخرین بار به داداش پیام دادم که داداشی بیداری، میخواهم بهت زنگ بزنم. گفت بیدارم اما من خودم زنگ میزنم، با پیام حرف زدیم. امتحانات ترمش هم شروع شده بود. گفتم دلم برایت تنگ شده است. میخواهم امتحاناتت تمام شد بیایم ببینمت. گفت نه این حرف را اصلاً پیش مامان نگو. مامان را هوایی نکن. گفتم نه هوایی نمیشود. میخواهیم بیاییم ببینیمت. کجا هستی؟ اصلاً ایران هستی؟ چون بعضی وقتها شک میکردم ایران باشد و به نظرم میرسید سوریه رفته باشد. به هرحال آن روز حسن گفت اجازه بده مستقر شوم خبرتان میکنم. گفتم تو از وقتی رفتی میگویی مستقر شوم. اجازه بده ما بیاییم مزاحم کارت نمیشویم. میخواهیم فقط ببینیمت. گفت فعلاً صبر کنید هماهنگ میکنم. به مامان هم چیزی نگویید. همه اینها با پیامک بین ما رد و بدل میشد. بعد داداش پیام داد میخواهم یک چیزی به شما بگویم، قسم بخور و قول به من بده. گفتم قول میدهم. گفت نه، قسم هم بخور. گفتم به جان امیرعلیام. گفت نه بگو به حضرت زهرا (س) گفتم قسم سنگینی است در نهایت به حضرت زهرا قسم خوردم. گفت من یک معاملهای با حضرت زهرا کردم دعا کن حاجت روا شوم. تنها چیزی که به ذهنم آمد این بود که ایشان دنبال حوائج دنیوی است من به تنها چیزی که فکر کردم همین بود و برایش دعا کردم.
اما آن روز بیقرار بودم. داداش دائم به ذهنم میآمد، ساعت 5، 6 غروب زنگ زدم، گوشیاش خاموش بود. سحری روز دوم بود خبری از پیامکهای همیشگی نبود. وقتی پیام ارسال میشد زنگ میزد. من بیخبر از شهادتش داشتم خبرهای خبرگزاری فارس را مرور میکردم. آن روز خبر و کلیپ درگیری خونین در چابهار را برای همسرم که مأموریت بود ارسال کردم. بعد سحری خوردم و وضو گرفتم و نماز خواندم. گوشی را که دست گرفتم همان طور که خبرگزاری فارس را باز کردم دنیا روی سرم خراب شد. ناگهان عکس ایشان را روی صفحه گوشی دیدم. اولین خبر خبرگزاری فارس این بود که یک گیلانی عضو وزارت اطلاعات طی درگیری در چابهار به شهادت رسیده است. اصلاً ماندم با خودم گفتم خدایا این چی هست؟ اینکه عکس داداش من است. نمیدانستم چه کنم؟ فقط ناخودآگاه ذکر یا حضرت زهرا (س) میگفتم.
#شهید_حسن_عشوری ❤ ️
#خاکیان_خدایی
۳.۶k
۰۴ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.