به دریا شکوه بردم از شب دشت

به دریا شکوه بردم از شب دشت
وز این عمری که تلخِ تلخ بگذشت

به هر موجی که می گفتم غم خویش
سری می زد به سنگ و باز می گشت

#فریدون_مشیری
.
دیدگاه ها (۳)

یه روز زل زدم به صورت بی بیداشت به نقطه ای خیره می شدنگاهش ک...

حالم را نپرسنگذار دروغ بگویم خوبمخیالت راحت می شودو من تنهات...

هنوز منتظرم روزگار برگرددو او که رفت شبی بی قرار بر گرددخدا ...

گیسوانت زیر باران، عطــر گندم‌زار... فکــرش را بکن!با تو آد...

هر موقع میدیدمش خنده روی لبش بود یه روز بهش گفتم خوشبحالت......

همه با یار خوش و من به غم یار خوشمسخت کاری است ولی من به همی...

🍁🧡#پاییز‌بهاریست‌ک‌عاشق‌شده‌است🧡🍁خودت هم خوب میدانی چه #دشوا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط