باران می بارید و داشت عطرِ خاطره ها در شهر بلند می شد.
باران میبارید و داشت عطرِ خاطرهها در شهر بلند میشد.
سرعتم را کم کردم تا دلتنگی را بهتر ببینم.
آنوقتها، درست همینجا دستت را محکمتر گرفته بودم.
آرامتر جلو رفتم و یادم آمد آنجا کنار آن درخت، وقتی خیره مانده بودی و عشق در چشمانت حلقه زده بود، برایت بسیار مُرده بودم...
اما حالا زندهام...
بی آنکه نفسی را به قصدِ ادامه دادن کشیده باشم.
یا قرار باشد دستی را محکم بگیرم و قولِ مردنِ دوبارهای بدهم.
این روزها، دیگر عشق را نمیدانم چیست. اما میدانم، وقتی رسیدنی در کار نباشد، باران آنی که مبتلاست را، بیشتر غمگین میکند...
.
[مریم قهرمانلو]
سرعتم را کم کردم تا دلتنگی را بهتر ببینم.
آنوقتها، درست همینجا دستت را محکمتر گرفته بودم.
آرامتر جلو رفتم و یادم آمد آنجا کنار آن درخت، وقتی خیره مانده بودی و عشق در چشمانت حلقه زده بود، برایت بسیار مُرده بودم...
اما حالا زندهام...
بی آنکه نفسی را به قصدِ ادامه دادن کشیده باشم.
یا قرار باشد دستی را محکم بگیرم و قولِ مردنِ دوبارهای بدهم.
این روزها، دیگر عشق را نمیدانم چیست. اما میدانم، وقتی رسیدنی در کار نباشد، باران آنی که مبتلاست را، بیشتر غمگین میکند...
.
[مریم قهرمانلو]
۱۰.۱k
۲۸ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.