🖤فیک مافیایی شب پارت4🖤
🖤فیک مافیایی شب پارت4🖤
خانم چوی:(خانم چوی خدمتکار ارباب جوان و سر خدمتکار)
رفتم پشت در اتاق ارباب و در زدم و اجازه ورود داد..
کوک: داشتم به کارام رسیدگی میکردم..
که در اتاقم رو زدن اجازه ورود دادم خانم چوی بود.
خانم چوی: ارباب جوان پدرتون خواستن که به دیدنشون برید..
کوک:چیکارم داره؟
اهان حتما درباره ازدواجه...
خانم چوی: من نمیدونم ارباب..
کوک: باشه میتونی بری.
خانم چوی: چشم ارباب و تعظیمی کردم و رفتم بیرون...
کوک: یعنی میخواد بگه با لینا
ازدواج کنم؟!
راوی: رونا بهوش اومد وقتی به خودش اومد دید تو یه جایی تاریک بود..
رونا: یه لحظه یادم اومد چه اتفاقی افتاده..
ولی نمیدونستم که کجام رفتم جلوی در و هر چی در میزدم کسی جواب نمیداد بیخیال شدم و داشتم گریه میکردم (T_T)
هق اخه خدا جون هق پدر و
مادرم رو که ازم گرفتی
این چه بلای بودهق که به
سرم اومد هققق
خانم چوی:(خانم چوی خدمتکار ارباب جوان و سر خدمتکار)
رفتم پشت در اتاق ارباب و در زدم و اجازه ورود داد..
کوک: داشتم به کارام رسیدگی میکردم..
که در اتاقم رو زدن اجازه ورود دادم خانم چوی بود.
خانم چوی: ارباب جوان پدرتون خواستن که به دیدنشون برید..
کوک:چیکارم داره؟
اهان حتما درباره ازدواجه...
خانم چوی: من نمیدونم ارباب..
کوک: باشه میتونی بری.
خانم چوی: چشم ارباب و تعظیمی کردم و رفتم بیرون...
کوک: یعنی میخواد بگه با لینا
ازدواج کنم؟!
راوی: رونا بهوش اومد وقتی به خودش اومد دید تو یه جایی تاریک بود..
رونا: یه لحظه یادم اومد چه اتفاقی افتاده..
ولی نمیدونستم که کجام رفتم جلوی در و هر چی در میزدم کسی جواب نمیداد بیخیال شدم و داشتم گریه میکردم (T_T)
هق اخه خدا جون هق پدر و
مادرم رو که ازم گرفتی
این چه بلای بودهق که به
سرم اومد هققق
۲۱.۶k
۲۳ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.