نصف دیوارای شهر نوشته بودم برگرد. دیوارای کوچمون که افتضا
نصف دیوارای شهر نوشته بودم برگرد. دیوارای کوچمون که افتضاح شده بود هی شهر داری میومد پاک میکرد هی من دوباره می نوشتم.
تهشم منو بردن بازداشتگاه
بابام اومد گفت:آقا این پسره من دسته شما هر کاری دوسدارین بکنین باهاش،
نگاه پلیس اونشب هیچوقت یادم نمیره
از اون دلسوزیای واقعی بود
میدونی ولی کم کم پیدا کردما خودمو
کم کم خودمو پیدا کردم انقدر دنبالت گشتم تا اینکه خودمو پیدا کردم
بعد از تقریبا ۴ سال طول کشید ولی ارزش داشت
پول اومد خونه اومد ماشین اومد زندگی ساختم خلاصه
تنها چیزی که عوض نشده بود اون قرصای لنتی بود که اگه یه شب نمیخوردم تا صب باید زیره دوش آب گریه میکردم و مشتامو میکوییدم به دیوار
فک کنم سه شنبه هفته پیش بود داشتم تو پارک به پرنده ها غذا میدادمو همون آهنگی که باهم گوش میکردیمو زمزمه میکردم
یه پسر بچه خوشگل اومد سمتم،ازم دونه میخواست بهش یکم دونه دادم تا بریزه واسه پرنده ها..
یهو صدات اومد! داشتی صدام میزدی
گفتی بیا اینجا. پاهام شل شد پلاستیک دونه ها از دستم افتاد
بی اختیار برگشتم سمت صدا و دیدمت
تو دلم گفتم چرا میخواد برم پیشش، ینی برگشته؟
بعده این همه سااال
حواسم رفت سمت پسر بچه ای که کنارم وایساده بود
تازه فهمیدم جریان چیه، توام منو دیدی اومدی جلو اونقدی جلو که صورتت جفته صورتم بود
بغضمو قورت دادمو دستمو مشت کردم
چی شد چرا برای چی؟؟
اندازه یه کوه سوال اومد تو سرم
تنها چیزی که تونستم به زبون بیارم یه سلام ساده بود که خودمم بزور شنیدم،
فقط نگام کردی بعده چند ثانیه برام اندازه ۱۰ سال گذشت
رفتی سمت همونی که هم اسمم بود،دستشو گرفتیو گفتی چند بار بگم سمت غریبه ها نباید بری؟
هه غریبه؟ حالا دیگه منم شدم غریبه مثل رفتن جان از بدن بودی و من با چشم خویشتن دیدم که جان از بدن میرود.
رفتی
تهشم منو بردن بازداشتگاه
بابام اومد گفت:آقا این پسره من دسته شما هر کاری دوسدارین بکنین باهاش،
نگاه پلیس اونشب هیچوقت یادم نمیره
از اون دلسوزیای واقعی بود
میدونی ولی کم کم پیدا کردما خودمو
کم کم خودمو پیدا کردم انقدر دنبالت گشتم تا اینکه خودمو پیدا کردم
بعد از تقریبا ۴ سال طول کشید ولی ارزش داشت
پول اومد خونه اومد ماشین اومد زندگی ساختم خلاصه
تنها چیزی که عوض نشده بود اون قرصای لنتی بود که اگه یه شب نمیخوردم تا صب باید زیره دوش آب گریه میکردم و مشتامو میکوییدم به دیوار
فک کنم سه شنبه هفته پیش بود داشتم تو پارک به پرنده ها غذا میدادمو همون آهنگی که باهم گوش میکردیمو زمزمه میکردم
یه پسر بچه خوشگل اومد سمتم،ازم دونه میخواست بهش یکم دونه دادم تا بریزه واسه پرنده ها..
یهو صدات اومد! داشتی صدام میزدی
گفتی بیا اینجا. پاهام شل شد پلاستیک دونه ها از دستم افتاد
بی اختیار برگشتم سمت صدا و دیدمت
تو دلم گفتم چرا میخواد برم پیشش، ینی برگشته؟
بعده این همه سااال
حواسم رفت سمت پسر بچه ای که کنارم وایساده بود
تازه فهمیدم جریان چیه، توام منو دیدی اومدی جلو اونقدی جلو که صورتت جفته صورتم بود
بغضمو قورت دادمو دستمو مشت کردم
چی شد چرا برای چی؟؟
اندازه یه کوه سوال اومد تو سرم
تنها چیزی که تونستم به زبون بیارم یه سلام ساده بود که خودمم بزور شنیدم،
فقط نگام کردی بعده چند ثانیه برام اندازه ۱۰ سال گذشت
رفتی سمت همونی که هم اسمم بود،دستشو گرفتیو گفتی چند بار بگم سمت غریبه ها نباید بری؟
هه غریبه؟ حالا دیگه منم شدم غریبه مثل رفتن جان از بدن بودی و من با چشم خویشتن دیدم که جان از بدن میرود.
رفتی
۹۴.۰k
۲۸ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.