بچههای سبزهبالا و چند ده آن طرفتر سالهاست که در کپر د
بچههای سبزهبالا و چند ده آن طرفتر سالهاست که در کپر درس میخوانند
زیردان
باد میوزد. هوهویش چنان بلند و کشدار است که صدابهصدا نمیرسد. چند دختر کوچک و بزرگ سینیهایی پر از رخت و ظرف روی سر گذاشتهاند تا جایی دورتر از روستا بروند برای شستوشو. بعد از سالها، امسال زمستان، ابرها باریدهاند و چشمهمانندی درست شده است. دخترها میگویند همین پاییز دو زن از این روستا مردهاند. موقع به دنیا آوردن بچههایشان. میگویند اینجا از شهر آنقدر دور است که اگر کسی بیمار شود باید بمیرد. روستاییان ماشین ندارند. حداکثر ممکن است کسی پیدا بشود و موتور داشته باشد.
میپرسند جاده را دیدید؟ ما اینجا راه نداریم. زن حامله یا اصلا اگر کسی مریض شود، مگر میشود روی موتور او را برد شهر؟ از نیکشهر تا اینجا هفتاد هشتاد کیلومتر بیشتر نیست. اما آنقدر سنگ و دستانداز دارد که سه چهار ساعت هم بیشتر است. آدم مریض یا زن زائو با آن شکم تاب میآورد؟
دور و برمان شلوغتر میشود. مردم همدیگر را خبر میکنند. اینجا اغلب آدمها شناسنامه ندارند، یعنی هیچهویتی ندارند، یعنی حتی یارانهای هم به آنها تعلق نمیگیرد که از گرسنگی نمیرند. التماس میکنند که کسی بیاید روستا تا به آنها شناسنامه بدهند. یکی دو نفر هم نیستند. در سرخس و روستاهای اطراف کرمان نیز با این مشکل جدی روبهرو شده بودم. خانم باور میگوید متاسفانه ما هم نمیتوانیم کاری کنیم. بارها به ادارههای مرتبط اطلاع دادهایم. میدانند، اما کاری نمیکنند. ما اجازه دادهایم بچههای بدون شناسنامه درس بخوانند، اما به آنها مدرکی داده نمیشود.
زیردان هفده پارچهآبادی است. اسمش آبادی است. اما تا چشم کار میکند کپر است و کپرنشین و گلههای کوچک بز. آغل بزها هم از کپر است. در این دنیای فراموششده، بزها مایه حیات و زندگیاند. اما آدمهای بیمار کم نیستند. زنها و مردهایی که معلوم است با یک ویزیت ساده پزشک، با یکی دو قلم دارو حالشان خوب میشود. اما زیردان؛ زیردانهای تکثیرشده در تمام ایران از یاد رفتهاند. یاد پیرمرد کپرنشینی میافتم که به عمرش دکتر ندیده بود. چشمهایش آبمروارید داشت. خیری پیدا شد و از روستا، او را برای مداوا به شهر برد. اما هر بار که از در بیمارستان تو میرفت و چشمش به دکتر میافتد، آنقدر دچار ترس و استرس میشد که فشارش به طرز ترسناکی بالا میرفت. این داستان پنج دفعه تکرار شد و آخر هم پیرمرد بینایی هر دو چشمش را از دست داد و کور شد.
اینجا هم زن جوانی است که کودکی دو سه ساله به آغوش دارد و شکم برآمدهاش از زیر چادر بلوچیاش پیداست. میگویم مگر عجله داشتی. خجالت میکشد و جواب میدهد که حامله نیست. اما دلدردهای شدید دارد و شکمش مدام دارد بزرگتر میشود. با التماس میخواهد برایش کاری کنیم. اما...
زیردان
باد میوزد. هوهویش چنان بلند و کشدار است که صدابهصدا نمیرسد. چند دختر کوچک و بزرگ سینیهایی پر از رخت و ظرف روی سر گذاشتهاند تا جایی دورتر از روستا بروند برای شستوشو. بعد از سالها، امسال زمستان، ابرها باریدهاند و چشمهمانندی درست شده است. دخترها میگویند همین پاییز دو زن از این روستا مردهاند. موقع به دنیا آوردن بچههایشان. میگویند اینجا از شهر آنقدر دور است که اگر کسی بیمار شود باید بمیرد. روستاییان ماشین ندارند. حداکثر ممکن است کسی پیدا بشود و موتور داشته باشد.
میپرسند جاده را دیدید؟ ما اینجا راه نداریم. زن حامله یا اصلا اگر کسی مریض شود، مگر میشود روی موتور او را برد شهر؟ از نیکشهر تا اینجا هفتاد هشتاد کیلومتر بیشتر نیست. اما آنقدر سنگ و دستانداز دارد که سه چهار ساعت هم بیشتر است. آدم مریض یا زن زائو با آن شکم تاب میآورد؟
دور و برمان شلوغتر میشود. مردم همدیگر را خبر میکنند. اینجا اغلب آدمها شناسنامه ندارند، یعنی هیچهویتی ندارند، یعنی حتی یارانهای هم به آنها تعلق نمیگیرد که از گرسنگی نمیرند. التماس میکنند که کسی بیاید روستا تا به آنها شناسنامه بدهند. یکی دو نفر هم نیستند. در سرخس و روستاهای اطراف کرمان نیز با این مشکل جدی روبهرو شده بودم. خانم باور میگوید متاسفانه ما هم نمیتوانیم کاری کنیم. بارها به ادارههای مرتبط اطلاع دادهایم. میدانند، اما کاری نمیکنند. ما اجازه دادهایم بچههای بدون شناسنامه درس بخوانند، اما به آنها مدرکی داده نمیشود.
زیردان هفده پارچهآبادی است. اسمش آبادی است. اما تا چشم کار میکند کپر است و کپرنشین و گلههای کوچک بز. آغل بزها هم از کپر است. در این دنیای فراموششده، بزها مایه حیات و زندگیاند. اما آدمهای بیمار کم نیستند. زنها و مردهایی که معلوم است با یک ویزیت ساده پزشک، با یکی دو قلم دارو حالشان خوب میشود. اما زیردان؛ زیردانهای تکثیرشده در تمام ایران از یاد رفتهاند. یاد پیرمرد کپرنشینی میافتم که به عمرش دکتر ندیده بود. چشمهایش آبمروارید داشت. خیری پیدا شد و از روستا، او را برای مداوا به شهر برد. اما هر بار که از در بیمارستان تو میرفت و چشمش به دکتر میافتد، آنقدر دچار ترس و استرس میشد که فشارش به طرز ترسناکی بالا میرفت. این داستان پنج دفعه تکرار شد و آخر هم پیرمرد بینایی هر دو چشمش را از دست داد و کور شد.
اینجا هم زن جوانی است که کودکی دو سه ساله به آغوش دارد و شکم برآمدهاش از زیر چادر بلوچیاش پیداست. میگویم مگر عجله داشتی. خجالت میکشد و جواب میدهد که حامله نیست. اما دلدردهای شدید دارد و شکمش مدام دارد بزرگتر میشود. با التماس میخواهد برایش کاری کنیم. اما...
- ۷۸۵
- ۱۹ دی ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط