کیمیاگر
کیمیاگر
همینطور که به سمت کلبه حرکت میکردن
وی متوجه شد که یه اتفاقی افتاده. چون همشون سکوت پیشه کردن.
وی وایساد و سوال کرد:
وی: چی شده؟ چرا همتون تو فکرید؟
هوسوک: دلم میخواد بهت بگم ولی غرورم اجازه نمیده...چطوره بری و از یونگی سوال کنی؟
کوک: منم موافقم!
وی: من نمیتونم اینجوری صبر کنم...اصلا من صبر کنم تهیونگ چی؟ نکنه اونم باید یونگی بگه؟
هوسوک: وی ببین الان میرسیم به کلبه یکم صبر کن دیگه.
و به راهشون ادامه دادن.
وقتی که نزدیک کلبه شدن دیدن که همه از کلبه اومون بیرون و منتظر اونا هستن.
کوک و هوسوک بازوی جیمین و گرفتن که ببرنش توی کلبه تا استراحت کنه ولی یونگی مانع این کار شد.
بدو بدو اومد پیششون و جیمین و توی بغلش گرفت.
یونگی: جیمین؟ جیمینم؟بیدار شو...کوک این چشه؟ هوسوک تو بگو! وی کجاس؟
هوسوک: یونگی آروم باش فقط بیهوش شده...و اینکه...فهمید...من بهش گفتم.
یونگی: چون گفتی این حالشه؟
ته: چی حالشه؟ چی و گفتی؟ چی و فهمید؟
یونگی: (همه چی و توضیح داد)
ته: یعنی ....یعنی این همه مدت دکتر مخصوص جیمین داداشش بوده؟ یا دوستی که از دوران دبیرستان با جیمین بوده داداشش بوده؟ پشمام!
کوک: منم مثل تو بودم.
یونگی: حالا زود باشید بریم داخل جیمین باید استراحت کنه.
*یک ماه بعد* ^الان رفتن خونه خودشون و جیمین ۹ ماهشه^
جیمین: تههههه.....تهههههههه (داد)
ته: جونم عشقم؟ چی میخوای؟
جیمین: میگم که یونگی و هوسوک و ندیدی؟
ته: چرا با جین رفتن...
ته همین که خواست دهن باز کنه کوک سراسیمه ورد اتاق شد.
کوک: ت...تهیونگ...دا...داره میاد...دا..داره دنبالهه..ت.تو..و...جی..جیمین میگرده. (نفس)
ته: کوک نفس بکش کی داره میاد؟
کوک: ا.اون
جیمین: کوک چی میگی کی داره میاد؟ بچه؟
ته: عزیزم بچه که توی شکمته! نگاه کن!
جیمین: عه آره...وایسا...ته...تهیونگ....پاهام...پاهام و نمیتونم ببینممم.
ته: بیبی آروم باش...خب ماه آخرته. حالا کوک بنال ببینم تو چته؟
کوک: بابا داره میاد.
ته: ب.بابا؟ اون چطوری اینجا رو پیدا کرد؟ حالا چیکار کنم؟ جیمین چی؟ بچه هام! یا مسیح
جیمین: تهیونگ تروخدا بگو چی شده؟ من میترسم اینجوری میکنی.
کوک رفت و دست جیمین و گرفت.
کوک: جیمین برو وسایل خودت و بچه هار و جمع کن بریم خونه ما!
جیمین: تهیونگ چش شده؟
کوک: هیچی برو تو.
جیمین : باشه.
جیمین رفت توی اتاق تا وسایل و جمع کنه
کوک هم با تهیونگ صحبت کرد و رفتن تا غروب خونه یونکوک
ولی هر چقدر که شب میشد جیمین زیر دلش تیر میکشید و...
همینطور که به سمت کلبه حرکت میکردن
وی متوجه شد که یه اتفاقی افتاده. چون همشون سکوت پیشه کردن.
وی وایساد و سوال کرد:
وی: چی شده؟ چرا همتون تو فکرید؟
هوسوک: دلم میخواد بهت بگم ولی غرورم اجازه نمیده...چطوره بری و از یونگی سوال کنی؟
کوک: منم موافقم!
وی: من نمیتونم اینجوری صبر کنم...اصلا من صبر کنم تهیونگ چی؟ نکنه اونم باید یونگی بگه؟
هوسوک: وی ببین الان میرسیم به کلبه یکم صبر کن دیگه.
و به راهشون ادامه دادن.
وقتی که نزدیک کلبه شدن دیدن که همه از کلبه اومون بیرون و منتظر اونا هستن.
کوک و هوسوک بازوی جیمین و گرفتن که ببرنش توی کلبه تا استراحت کنه ولی یونگی مانع این کار شد.
بدو بدو اومد پیششون و جیمین و توی بغلش گرفت.
یونگی: جیمین؟ جیمینم؟بیدار شو...کوک این چشه؟ هوسوک تو بگو! وی کجاس؟
هوسوک: یونگی آروم باش فقط بیهوش شده...و اینکه...فهمید...من بهش گفتم.
یونگی: چون گفتی این حالشه؟
ته: چی حالشه؟ چی و گفتی؟ چی و فهمید؟
یونگی: (همه چی و توضیح داد)
ته: یعنی ....یعنی این همه مدت دکتر مخصوص جیمین داداشش بوده؟ یا دوستی که از دوران دبیرستان با جیمین بوده داداشش بوده؟ پشمام!
کوک: منم مثل تو بودم.
یونگی: حالا زود باشید بریم داخل جیمین باید استراحت کنه.
*یک ماه بعد* ^الان رفتن خونه خودشون و جیمین ۹ ماهشه^
جیمین: تههههه.....تهههههههه (داد)
ته: جونم عشقم؟ چی میخوای؟
جیمین: میگم که یونگی و هوسوک و ندیدی؟
ته: چرا با جین رفتن...
ته همین که خواست دهن باز کنه کوک سراسیمه ورد اتاق شد.
کوک: ت...تهیونگ...دا...داره میاد...دا..داره دنبالهه..ت.تو..و...جی..جیمین میگرده. (نفس)
ته: کوک نفس بکش کی داره میاد؟
کوک: ا.اون
جیمین: کوک چی میگی کی داره میاد؟ بچه؟
ته: عزیزم بچه که توی شکمته! نگاه کن!
جیمین: عه آره...وایسا...ته...تهیونگ....پاهام...پاهام و نمیتونم ببینممم.
ته: بیبی آروم باش...خب ماه آخرته. حالا کوک بنال ببینم تو چته؟
کوک: بابا داره میاد.
ته: ب.بابا؟ اون چطوری اینجا رو پیدا کرد؟ حالا چیکار کنم؟ جیمین چی؟ بچه هام! یا مسیح
جیمین: تهیونگ تروخدا بگو چی شده؟ من میترسم اینجوری میکنی.
کوک رفت و دست جیمین و گرفت.
کوک: جیمین برو وسایل خودت و بچه هار و جمع کن بریم خونه ما!
جیمین: تهیونگ چش شده؟
کوک: هیچی برو تو.
جیمین : باشه.
جیمین رفت توی اتاق تا وسایل و جمع کنه
کوک هم با تهیونگ صحبت کرد و رفتن تا غروب خونه یونکوک
ولی هر چقدر که شب میشد جیمین زیر دلش تیر میکشید و...
۴.۸k
۰۵ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.