در یکی از اتوبوس های کهنه ی شهر

در یکی از اتوبوس های کهنه ی شهر
سر پا میان جماعت
مشغول شعر نوشتنم
مردی که شک ندارم پدر توست
وسط آن همه تکان و جابه جایی
یک لحظه چشم از نوشته ام بر
نمی دارد
خواستم
خواستم بگویم
خانم محترم
من تو را
ببخشید شما را دوست نمی دارم
از ابتد هم نمی خواستمتان
فهمیده ام هیچ به هم نمی آییم
چهره تان را با تمام زیبایی اش
نمی پسندم و سلیقه ی
من و مادرم نیستید که نیستید
بی شک ماییم که هم سطح شما
نمی باشیم
امید به خوشبختی شما هم میهن عزیز
باشد که رستگار شوید
و من الله التوفیق
شما و خانواده ی گرامیتان را
به خیر و ما را هم
به سلامت
به سلامت
خب پدرت این ایستگاه
بله
پیاده شد
بی شرف چه بابای گیری داری
دوستت دارم
دوستت دارم
دوستت دارم

رسول ادهمی
دیدگاه ها (۱)

مادرم دست به جوراب شد.النگویش را درآورد .رو به من گفت بیا ای...

عقربه ها بر عکس می چرخندفکر می کنم موهایت را روی آن یکی شانه...

من همیشه فردمفقط گاهیطرح می خرم می آیمبین زوج ها دنبال تو می...

..

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط