مادرم دست به جوراب شدالنگویش را درآورد رو به من گفت بیا

مادرم دست به جوراب شد.النگویش را درآورد .رو به من گفت بیا این را ببر بفروش با پولش برای عشقت چیزی بخر.
دست پاچه یادگار پدرم را گرفتم.
خوشحال از خانه بیرون زدم.
فقط به فکر معشوقه ام بودم.
به هیچ چیز دیگری فکر نمی کردم.
به خودم آمدم دیدم جلوی گلفروشی هستم.یک گل رز نه چند تا برداشتم.
مدت زمانی که مرد گل ها را تزیین
می کرد،فکر این بودم طلا را بفروشم ارزان بر می دارند.بهترین کار این است،همین را هدیه کنم.می گویم خودم خریدم.خودم به سلیقه ی خودم.کمی غرق این فکر بودم که رسیدم جلوی در خانه ی معشوق.
قلبم تند تند می زد.در زدم.
بعد از چند بار نفس عمیق کشیدن،
در باز شد.آهسته رفتم داخل دیدم
خانم خانم ها پشت به من نشسته فیلم تماشا می کند.
چشم هایش را بستم.لرزان لرزان دستی به دست هایم کشید و بی اختیار...
تویی داوود؟
بغلش کردم گفتم عشق من ! منم پسرت
گفت چه زود آمدی.گفتم رفته بودم برای عشقم هدیه بگیرم.النگویش را بعد چند بوسه به دست هایش برگرداندم.سر جایش.گفتم خودت گفتی برای عشقم کادو بگیرم خب من هم گرفتم.
اشک در چشمانش حلقه زد.
گفتم مادر چرا گریه می کنی؟
گفت چشم هایم را بستی یاد دست های داوود افتادم.پدرت هم همین طور این النگو را برایم آورد.کاش می بردی
می فروختی.گفتم من هیچ وقت این کار را نمی کنم.بیا این گل ها هم برای تو
گفت مگر این ها را برای آن دختر بینوا
نگرفتی؟ گفتم نه برای توست.
آهی کشید و گفت
بعضی غصه ها ول کن آدم نیستند.
این النگو را ...کمی مکث کرد .این النگو را پدرت از معشوقه اش گرفته بود ،
تا جای آن بهتر و سنگین ترش را بخرد.
آورد داد به من گفت سلیقه ام خوب است؟نشد بگویم این که برای آن فلان فلان شده است.اشکی ریخت.بغلش کردم.
گفتم مادر اشتباه ی کنی .این را از کجا فهمیدی؟
گفت زنیکه را با همین النگو دیده بودم.
گفتم پس چرا تا به حال نگهش داشتی؟
گفت چون ...چون عشقم داده بود.
گفتم خب بابا چرا این را برای تو آورد؟
چرا نرفت این را بفروشد برای تو یکی دیگر بخرد؟
گفت طلا فروش ها طلا را ارزان می خرند.
کاش می بردی می فروختی برای عشقت چیز دیگری می خریدی.
گفتم گفتم که عشقم تویی نگفتم؟
گفت خودم را گفتم.کاش می بردی
می فروختی چیز دیگری برایم
می خریدی.
شاید این طور دستم کمی سبک می شد

رسول ادهمی
دیدگاه ها (۵)

عقربه ها بر عکس می چرخندفکر می کنم موهایت را روی آن یکی شانه...

بیا شبیه دو حبه قندشانه به شانه دل به چای بزنیمآن قدر دور س...

در یکی از اتوبوس های کهنه ی شهرسر پا میان جماعتمشغول شعر نوش...

من همیشه فردمفقط گاهیطرح می خرم می آیمبین زوج ها دنبال تو می...

ان هنگام که تو تمام بودن من را در چمدان فراموشی گذاشتی و با ...

P42ا.ت ویو الان دوروزه یونگی خونه نمیاد بهشم که رنگ میزنم می...

قهوه های جاویدان ☕ قسمت ۹ از آخرین باری که با او دعوا کرده ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط