آنکه از تو گذشته را دوست داری؟ به یادِ او که رهایت کرده گ
آنکه از تو گذشته را دوست داری؟ به یادِ او که رهایت کرده گریه سر میدهی؟ روزها با روشناییِ آفتاب، امیدِ برگشت را در دلت روشن می کنی و شب ها سر به بالینِ تنهایی، با ماهِ پیدا شده از گوشه ی پنجره سخن می گویی؟ می توانی در تنِ مرده ای که دیگر نیست زندگی برویانی یا جنگلِ سوخته را سبز کنی؟ عشق همین است... اگر برود، اگر نماند هیچ چیز مثل سابق نمی شود. مثل آن است که تکه ای از وجودت را بکنند و دور بیندازند و جای خالی آن تکه هر لحظه به چشمانت دهن کجی کند! حالا بنشینی کنج تنهایی و با آسمان سرودِ برگشت سر بدهی یا در چشمانِ مردمِ شهر دنبالِ گمشده ات بگردی افاقه ای نمی کند. آنچه از دست رفته خودش را که هیچ
تو را هم از خودت دزدیده... با من بگو کدام انسانی عاشق دزدِ جانش می ماند که تو دیوانه وار... دیوانه وار خودت را به دارِ روزمرگی آویخته ای؟! #زهرا_مصلح
تو را هم از خودت دزدیده... با من بگو کدام انسانی عاشق دزدِ جانش می ماند که تو دیوانه وار... دیوانه وار خودت را به دارِ روزمرگی آویخته ای؟! #زهرا_مصلح
۲.۲k
۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.