وقتی به عنوان جاسوس رفته بودی خونش ولی...
وقتی به عنوان جاسوس رفته بودی خونش ولی...
p⁷
روزا و اتفاقات جدید پشت سر هم میرسیدن..
طوری ک این ی ماه براش مثل ی هفته گذشت..توی این چند روز ضربان قلبش به خواست خودش کار نمیکرد..قلبش هروقت کیم رو میدید به زانودر میومد..با وجود اینکه میدونست تهیونگ بیشتر از هرکسی بهش علاقمند شده باید این دوست داشتن بی منطق رو کنار میزاشت..روی تخت نشسته بود ک تهیونگ وارد اتاقش شد
مری:چیزی شده؟
_:میخواستم خدافظی کنم
-به نشونه اینکه چیزی از حرفاش نمیفمه با تعجب نگاش کرد
_:ی عملیات خیلی مهم دارم و باید برم
-باید ۳ روز مونده به عملیات اماده میشد؟..چرا انقد عجله داشت
مری:اها...پس..خدافظ
_:خدافظ
-با اینکه انتظار بیشتری ازش داشت ولی پشیمون نشد..از پله ها پایین رفت و به سمت در خروجی حرکت کرد..چند ثانیه ای صبر کرد تا گوشیشو چک کنه ک احساس گرمی دور کمرش کرد...اون معشوقش بود ک با تمام وجودش اونو بغلش گرفته بود..ایا باید این اغوش گرمو ول میکرد و دنبال عملیاتی میرفت ک مردن یا زنده موندش به شانسش بستگی داشت؟
نتونست تحملی کنه و به سمتش برگشت...توی اغوشس گرفتش و موهاشو ناز کرد...کی فکرشو میکرد مردی به سنگدلی و سردی تهیونگ یروزی عاشق بشه؟..میخواست بیخیال کاراش بشه و این اغوش رو به جاهای فراتر برسونه..ولی با تماس جین منصرف شد..صورت معشوقش رو با دستاش قاب کرد و لب زد
_:خوشحالم از اینکه حسم بهت ی طرفه نیست..قول میدم هرطور شده برگردم..تا وقتی میام مراقب خودت باش
مری:توهم همینطور..دوست دارم
-بعد ی بغل فردی ک دوستش داشت رو به سمت مرگ هدایت کرد...باید بعد این همه تلاش کردن تهیونگو ول میکرد؟..کار از کار گزشته بود..نمیتونست جلوی سرازیر شدن اشکاش بشه..کمی بعد پیش اجوما رفت و ازش مرخصی گرفت..وسایلشو جمع کرد و به مخفیگاهشون رفت..همه با لبخند و شادی نگاش میکردن ولی اون هرلحظه ممکن بود بزنه زیر گریه
هیونسو:خوش اومدی
مری:ممنونم
-بزور لبخندی زد تا ضایع نکنه
اونوو:معلومه تو این مدت بهت سخت گزشته..دیگه نیاز نیست انقد نگران باشی..سه روز بعد همه چی تموم میشه
نابی:حق با اونووعه..تو مهره اصلی گروه مایی..همین ک به سلامت برگشتی بهترین اتفاقه
مری:میخوام کمی استراحت کنم
-به سمت اتاقش حرکت کرد..خودشو رو تخت ولو کردو چشماشو بست..طولی نکشید ک در اتاقش به صدا در اومد
رونی:میتونم بیام تو؟
مری:اره بیا..
[۲۰ دقیقه بعد]
p⁷
روزا و اتفاقات جدید پشت سر هم میرسیدن..
طوری ک این ی ماه براش مثل ی هفته گذشت..توی این چند روز ضربان قلبش به خواست خودش کار نمیکرد..قلبش هروقت کیم رو میدید به زانودر میومد..با وجود اینکه میدونست تهیونگ بیشتر از هرکسی بهش علاقمند شده باید این دوست داشتن بی منطق رو کنار میزاشت..روی تخت نشسته بود ک تهیونگ وارد اتاقش شد
مری:چیزی شده؟
_:میخواستم خدافظی کنم
-به نشونه اینکه چیزی از حرفاش نمیفمه با تعجب نگاش کرد
_:ی عملیات خیلی مهم دارم و باید برم
-باید ۳ روز مونده به عملیات اماده میشد؟..چرا انقد عجله داشت
مری:اها...پس..خدافظ
_:خدافظ
-با اینکه انتظار بیشتری ازش داشت ولی پشیمون نشد..از پله ها پایین رفت و به سمت در خروجی حرکت کرد..چند ثانیه ای صبر کرد تا گوشیشو چک کنه ک احساس گرمی دور کمرش کرد...اون معشوقش بود ک با تمام وجودش اونو بغلش گرفته بود..ایا باید این اغوش گرمو ول میکرد و دنبال عملیاتی میرفت ک مردن یا زنده موندش به شانسش بستگی داشت؟
نتونست تحملی کنه و به سمتش برگشت...توی اغوشس گرفتش و موهاشو ناز کرد...کی فکرشو میکرد مردی به سنگدلی و سردی تهیونگ یروزی عاشق بشه؟..میخواست بیخیال کاراش بشه و این اغوش رو به جاهای فراتر برسونه..ولی با تماس جین منصرف شد..صورت معشوقش رو با دستاش قاب کرد و لب زد
_:خوشحالم از اینکه حسم بهت ی طرفه نیست..قول میدم هرطور شده برگردم..تا وقتی میام مراقب خودت باش
مری:توهم همینطور..دوست دارم
-بعد ی بغل فردی ک دوستش داشت رو به سمت مرگ هدایت کرد...باید بعد این همه تلاش کردن تهیونگو ول میکرد؟..کار از کار گزشته بود..نمیتونست جلوی سرازیر شدن اشکاش بشه..کمی بعد پیش اجوما رفت و ازش مرخصی گرفت..وسایلشو جمع کرد و به مخفیگاهشون رفت..همه با لبخند و شادی نگاش میکردن ولی اون هرلحظه ممکن بود بزنه زیر گریه
هیونسو:خوش اومدی
مری:ممنونم
-بزور لبخندی زد تا ضایع نکنه
اونوو:معلومه تو این مدت بهت سخت گزشته..دیگه نیاز نیست انقد نگران باشی..سه روز بعد همه چی تموم میشه
نابی:حق با اونووعه..تو مهره اصلی گروه مایی..همین ک به سلامت برگشتی بهترین اتفاقه
مری:میخوام کمی استراحت کنم
-به سمت اتاقش حرکت کرد..خودشو رو تخت ولو کردو چشماشو بست..طولی نکشید ک در اتاقش به صدا در اومد
رونی:میتونم بیام تو؟
مری:اره بیا..
[۲۰ دقیقه بعد]
۶.۶k
۱۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.