بزن باران درین بستر که همراهِ تو می بارم
بزن باران درین بستر که همراهِ تو می بارم
میانِ عقل و احساسم زلالِ اشک می کارم
بزن باران به رگ برگِ صدای خیسِ احساسم
بدونِ چتر می خواهم کنارت گام بردارم
برقصان با ترنّم اشک را در قابِ چشمانم
که دردی از غمِ دوری درونِ سینه ام دارم
نمی خواهد ببیند عقل ، پابندِ کسی هستم
دلم زورش نمی چربد نشسته پشتِ افکارم
نمی دانم کجای کار می لنگد ... پریشانم
برای گفتگو با عقل خود تا صبح بیدارم
بیا باران بزن آهسته تر بر عشق ِبی جانم
که جای سنگ ، قلبم را کمی دلتنگ پندارم
شدم عاقل ترین عاشق ، ندانستی که ناچارم
به بازی در سکانسِ صحنه ی آخر که بیزارم...
میانِ عقل و احساسم زلالِ اشک می کارم
بزن باران به رگ برگِ صدای خیسِ احساسم
بدونِ چتر می خواهم کنارت گام بردارم
برقصان با ترنّم اشک را در قابِ چشمانم
که دردی از غمِ دوری درونِ سینه ام دارم
نمی خواهد ببیند عقل ، پابندِ کسی هستم
دلم زورش نمی چربد نشسته پشتِ افکارم
نمی دانم کجای کار می لنگد ... پریشانم
برای گفتگو با عقل خود تا صبح بیدارم
بیا باران بزن آهسته تر بر عشق ِبی جانم
که جای سنگ ، قلبم را کمی دلتنگ پندارم
شدم عاقل ترین عاشق ، ندانستی که ناچارم
به بازی در سکانسِ صحنه ی آخر که بیزارم...
۱.۵k
۲۰ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.