🌸
🌸
حالا اگر آدم قبل ها بودم، مست از شنیدن دوباره صدای تو یک گوشه مینوشتم طو برگ باغ دلم بودی ، زنی که شراب از تو آغاز میشود"، و بعد نوشتهام را پنهان میکردم و نگاهش میکردم و حظ میکردم از این که کلماتی نوشتهام که درخور تو باشند.
یا مثلا دزدکی عکس تازهات را نگاه میکردم و به گربه ای که سفت بغلش کردهای حسودی میکردم.
مساله این است که آدم تازهای شدهام، درخت خشک عبوسی که در پذیرش پاییز استاد شده.
طردت کردهام.
از ذهنم. از کلماتم.
از حرفهای روزمره.
طردت کردهام از سمفونی رنجهایم.
گرچه یاد تو شفاست.
طردت کردهام تا با دردها تنها بمانم، طوری که درخور خودم باشد.
طردت کردهام، و تو را راندهام، و این انتقامی است که از خودم گرفتهام.
هربار خواستنت هجوم می اورد تا نوازشم کند، به تازیانههای عدم پناه میبرم و هر اسم شبیه اسم تو را حذف میکنم از دایره لغاتم.
با هر زنی چشمانش شبیه تو باشد بد میشوم، و به هر آدمی مثل تو گرم و آفتابی سلام کند، دست وداع تکان میدهم.
پشت تمام پنجره ها، دیوار ساختهام.
نه از آن دیوارهای آجری که دوست داشتیم خانهمان داشته باشد، نه. از این دیوارهای سیمانی که قاتل گنجشک و پیچکند.
دیوار کشیدهام تا نبینم.
زن غمگین قصههایی که پایان خوشی ندارند، من دست از تو برداشتهام، و این رنجی نیست که از آن جان سالم به در ببرم.
روزی چند بار پیر میشوم و هر بار از مصاف دردهای تن یا دردهای روح برمیگردم، دلخوشم که دیگر چیز زیادی برای از دست دادن نمانده.
پناه می برم به فراموشی و صبر.
منتظر روزی هستم که دیگر برای به یاد نیاوردنت تلاش نکنم، روزی که اسمت به تمامی خاکستر شود در آتش فراموشی.
این اوضاع مردی است که دوستت داشت، و جان نداشت برای داشتنت بجنگد.
هیولای رنجوری که از سایه خودش
می ترسد، و از نور و تاریکی یکسان گریزان است.
حالا باز به خوابم بیا، برایم حافظ بخوان، و روی حروف اسمم تاکید کن، و اشاره کن که "برای بوسیدن همیشه دیر است، برای مردن همیشه زود." چیزی عوض نمی شود. نویسنده مرده است، و من و تو در این قصه زشت حبس شده ایم...
حالا اگر آدم قبل ها بودم، مست از شنیدن دوباره صدای تو یک گوشه مینوشتم طو برگ باغ دلم بودی ، زنی که شراب از تو آغاز میشود"، و بعد نوشتهام را پنهان میکردم و نگاهش میکردم و حظ میکردم از این که کلماتی نوشتهام که درخور تو باشند.
یا مثلا دزدکی عکس تازهات را نگاه میکردم و به گربه ای که سفت بغلش کردهای حسودی میکردم.
مساله این است که آدم تازهای شدهام، درخت خشک عبوسی که در پذیرش پاییز استاد شده.
طردت کردهام.
از ذهنم. از کلماتم.
از حرفهای روزمره.
طردت کردهام از سمفونی رنجهایم.
گرچه یاد تو شفاست.
طردت کردهام تا با دردها تنها بمانم، طوری که درخور خودم باشد.
طردت کردهام، و تو را راندهام، و این انتقامی است که از خودم گرفتهام.
هربار خواستنت هجوم می اورد تا نوازشم کند، به تازیانههای عدم پناه میبرم و هر اسم شبیه اسم تو را حذف میکنم از دایره لغاتم.
با هر زنی چشمانش شبیه تو باشد بد میشوم، و به هر آدمی مثل تو گرم و آفتابی سلام کند، دست وداع تکان میدهم.
پشت تمام پنجره ها، دیوار ساختهام.
نه از آن دیوارهای آجری که دوست داشتیم خانهمان داشته باشد، نه. از این دیوارهای سیمانی که قاتل گنجشک و پیچکند.
دیوار کشیدهام تا نبینم.
زن غمگین قصههایی که پایان خوشی ندارند، من دست از تو برداشتهام، و این رنجی نیست که از آن جان سالم به در ببرم.
روزی چند بار پیر میشوم و هر بار از مصاف دردهای تن یا دردهای روح برمیگردم، دلخوشم که دیگر چیز زیادی برای از دست دادن نمانده.
پناه می برم به فراموشی و صبر.
منتظر روزی هستم که دیگر برای به یاد نیاوردنت تلاش نکنم، روزی که اسمت به تمامی خاکستر شود در آتش فراموشی.
این اوضاع مردی است که دوستت داشت، و جان نداشت برای داشتنت بجنگد.
هیولای رنجوری که از سایه خودش
می ترسد، و از نور و تاریکی یکسان گریزان است.
حالا باز به خوابم بیا، برایم حافظ بخوان، و روی حروف اسمم تاکید کن، و اشاره کن که "برای بوسیدن همیشه دیر است، برای مردن همیشه زود." چیزی عوض نمی شود. نویسنده مرده است، و من و تو در این قصه زشت حبس شده ایم...
۲۴.۳k
۲۹ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.