🌸
🌸
دیگر دستم به نوشتن درباره تو نمی رود.
دیوانه ای که دوستت داشت از من رفته.
یک خالی بزرگ درونم ساخته ای، مثل خالی بزرگی که در زندگیم ساخته بودی با بودنت که شبیه نبودن بود.
حالا روزها و شبها را بدون این که یادت بیفتم می گذرانم، و در معاشرت رنجهای مستمر دیریست دستم به پناه موهات، لبهات و حرفهات مجهز نیست.
دستم خالی مانده، مثل دنیام و دلم.
گذاشتم سلام سرد آخرین بارت ، تصویری از تو باشد که در ذهنم نگه می دارم.
🌸
گذاشتم انجماد از تو برسد به رگهای من.
بالاخره در یک چیز شبیه تو شدم:
من هم مثل تو، من را دوست ندارم.
با این همه، خورشید شبهای سردِ قدیم، هرجا هستی، هرجا نشستی از یاد نبر آن حرفهای دم صبح حقیقت داشت.
آن بوسه ها، آن گرمای ناگهان، آن دیوانگی در هر تماس ساده. تمامش حقیقت داشت.
گفته بودم دوستت دارم و راست گفته بودم، و میگویم دوستت ندارم و راست میگویم.
حالا دیگر آن عطشناکی من و بی میلی تو تمام شده، دلهای ما دو فلجند بر دو ویلچر، دور از هم.
به عکس آخری که گرفته ای نگاه می کنم، و می دانم حالا حقیقتی تیغدار میان من و توست ، دوری و دوستی ...
🖊
🖤
دیگر دستم به نوشتن درباره تو نمی رود.
دیوانه ای که دوستت داشت از من رفته.
یک خالی بزرگ درونم ساخته ای، مثل خالی بزرگی که در زندگیم ساخته بودی با بودنت که شبیه نبودن بود.
حالا روزها و شبها را بدون این که یادت بیفتم می گذرانم، و در معاشرت رنجهای مستمر دیریست دستم به پناه موهات، لبهات و حرفهات مجهز نیست.
دستم خالی مانده، مثل دنیام و دلم.
گذاشتم سلام سرد آخرین بارت ، تصویری از تو باشد که در ذهنم نگه می دارم.
🌸
گذاشتم انجماد از تو برسد به رگهای من.
بالاخره در یک چیز شبیه تو شدم:
من هم مثل تو، من را دوست ندارم.
با این همه، خورشید شبهای سردِ قدیم، هرجا هستی، هرجا نشستی از یاد نبر آن حرفهای دم صبح حقیقت داشت.
آن بوسه ها، آن گرمای ناگهان، آن دیوانگی در هر تماس ساده. تمامش حقیقت داشت.
گفته بودم دوستت دارم و راست گفته بودم، و میگویم دوستت ندارم و راست میگویم.
حالا دیگر آن عطشناکی من و بی میلی تو تمام شده، دلهای ما دو فلجند بر دو ویلچر، دور از هم.
به عکس آخری که گرفته ای نگاه می کنم، و می دانم حالا حقیقتی تیغدار میان من و توست ، دوری و دوستی ...
🖊
🖤
۳۰.۵k
۱۰ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.