پرسیدم چند تا مرا دوست نداری
پرسیدم: « چند تا مرا دوست نداری؟ »
روی یک تکه از نیمرو، نمک پاشید،
گفت: « چه سوال سختی »
گفتم: « به هر حال سوال مهمیه برام »
نشسته بودیم توی فضای باز کافه سینما
داشتیم صبحانه میخوردیم
کمی فکر کرد و گفت: « هیچی »
بلند بلند خندید. گفتم: « واقعا؟ »
آب پرتقالم را تا ته سر کشیدم.
« واقعا هیچی دوستم نداری؟ »
گفت: «نه نه. صبر کن. منظورم اینه که توو جوابِ چند تا مرا دوست نداری، هیچی. یعنی خیلی دوستت دارم »
گفتم:ـ«نه. اینطور نمیشه، تو گفتی هیچی »
تکه ای از ژامبونِ لوله شده را برید.
گفت: «نه. اون اشتباه شد. هزار تا.»
شروع کردم به کولی بازی. موهام را کشیدم. گفتم : « یعنی هزار تا منو دوست نداری ؟ » دختر و پسری که میز کناری نشسته بودند، با تعجب نگاهمان می کردند.
گفتم : «این واقعا درست نیست. من این حجم از غصه رو نمیتونم تحمل کنم که تو منو هزار تا دوست نداشته باشی »
داشت با نوک چنگال، لوبیا قرمزهای توی ظرف را بازی میداد.
گفت: « نمی دونم واقعا. خیلی سوال سختیه » لپ هاش گل انداخته بود.
گفت: « شاید این سوال از اول هم غلطه. نباید بهش جواب میدادم »
گفتم: «باشه بذار یه جور دیگه بپرسم. اینطوری شاید راحت تر باشه برات. چند تا دوستم داری ؟ » لبخند زد ...
چشم هام را گرد کردم و گفتم : « هان؟ »
بقیه دختر و پسرها و زن ها و مردها هم داشتند ما را تماشا میکردند.
نانِ تُستِ کَره ای را گاز زدم و بقیه اش را گذاشتم گوشه بشقاب.
داشت نگاهم میکرد.
با آن چشم های سیاه درشت و گونه سرخ . گفت : « هیچی »
پرسیدم: « هیچی؟ »
شانه اش را انداخت بالا. گفت: « هیچی دوستت ندارم » لب و لوچه ام را آویزان کردم.
گفت : « میمیرم برات و این ته همه دوست داشتن هامه » داد کشیدم : « هورا »
دست هایم را گره کردم و آوردم بالا
پیش خدمت ها داشتند با هم پچ میزدند.
یکیشان آمد جلو و گفت: « خانم محترم. اینطوری مردمو میترسونید » پرسیدم : « چطوری؟ »
آهسته تر گفت: « اینکه دارید با خودتون بلند بلند حرف میزنید »
به صندلی روبرویی اشاره کرد.
خالی بود ...
بشقابِ صبحانه گرم، دست نخورده،
سرد شده بود و نان ها خشک ...
خواستم بپرسم اقایی که اینجا روبروی من نشسته بود، کجا رفت،
که همه چیز یادم افتاد ...
چندسال گذشته بود...
روی یک تکه از نیمرو، نمک پاشید،
گفت: « چه سوال سختی »
گفتم: « به هر حال سوال مهمیه برام »
نشسته بودیم توی فضای باز کافه سینما
داشتیم صبحانه میخوردیم
کمی فکر کرد و گفت: « هیچی »
بلند بلند خندید. گفتم: « واقعا؟ »
آب پرتقالم را تا ته سر کشیدم.
« واقعا هیچی دوستم نداری؟ »
گفت: «نه نه. صبر کن. منظورم اینه که توو جوابِ چند تا مرا دوست نداری، هیچی. یعنی خیلی دوستت دارم »
گفتم:ـ«نه. اینطور نمیشه، تو گفتی هیچی »
تکه ای از ژامبونِ لوله شده را برید.
گفت: «نه. اون اشتباه شد. هزار تا.»
شروع کردم به کولی بازی. موهام را کشیدم. گفتم : « یعنی هزار تا منو دوست نداری ؟ » دختر و پسری که میز کناری نشسته بودند، با تعجب نگاهمان می کردند.
گفتم : «این واقعا درست نیست. من این حجم از غصه رو نمیتونم تحمل کنم که تو منو هزار تا دوست نداشته باشی »
داشت با نوک چنگال، لوبیا قرمزهای توی ظرف را بازی میداد.
گفت: « نمی دونم واقعا. خیلی سوال سختیه » لپ هاش گل انداخته بود.
گفت: « شاید این سوال از اول هم غلطه. نباید بهش جواب میدادم »
گفتم: «باشه بذار یه جور دیگه بپرسم. اینطوری شاید راحت تر باشه برات. چند تا دوستم داری ؟ » لبخند زد ...
چشم هام را گرد کردم و گفتم : « هان؟ »
بقیه دختر و پسرها و زن ها و مردها هم داشتند ما را تماشا میکردند.
نانِ تُستِ کَره ای را گاز زدم و بقیه اش را گذاشتم گوشه بشقاب.
داشت نگاهم میکرد.
با آن چشم های سیاه درشت و گونه سرخ . گفت : « هیچی »
پرسیدم: « هیچی؟ »
شانه اش را انداخت بالا. گفت: « هیچی دوستت ندارم » لب و لوچه ام را آویزان کردم.
گفت : « میمیرم برات و این ته همه دوست داشتن هامه » داد کشیدم : « هورا »
دست هایم را گره کردم و آوردم بالا
پیش خدمت ها داشتند با هم پچ میزدند.
یکیشان آمد جلو و گفت: « خانم محترم. اینطوری مردمو میترسونید » پرسیدم : « چطوری؟ »
آهسته تر گفت: « اینکه دارید با خودتون بلند بلند حرف میزنید »
به صندلی روبرویی اشاره کرد.
خالی بود ...
بشقابِ صبحانه گرم، دست نخورده،
سرد شده بود و نان ها خشک ...
خواستم بپرسم اقایی که اینجا روبروی من نشسته بود، کجا رفت،
که همه چیز یادم افتاد ...
چندسال گذشته بود...
- ۹.۵k
- ۲۸ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط